معادله عاشقانه

 

کاغذ تا خورده روی پیشخوان آشپزخانه توجه‌ام را جلب کرد. بازش کردم. نوشته بود: «یادت هست دیروز که از سر خستگی، صدامو بالا بردم و کلماتم مزه‌ی تندی گرفتند؟»

 

نفسم در سینه حبس شد. به یکباره همه‌ی خاطراتِ سال‌ها زندگی مشترک توی ذهنم به نمایش درآمد. چشمانم روی خط بعدی لغزید: «اما هیچوقت فراموش نمی‌کنم، شب‌های ماه عسل را که برایم "تو تمنای من و یار منو ای جان منیِ..." مولانا را می‌خواندی.»

 

اشک گرمی روی گونه‌ام غلتید. کاغذ در دستانم لرزید.

 

«یا آن روزهای سخت بعد از عمل دیسک کمرم را که چطور مثل پرستاری دلسوز، از من مراقبت کردی.»

 

دیگر نمی‌توانستم بخوانم. چشمانم از اشک تار شده بود. اما کلمات مثل باران بهاری بر قلبم می‌بارید و هر جمله، زخم‌های دیروز را التیام می‌بخشید.

 

«یادت هست هفته‌ی پیش روی پنکیک صبحانه با سس شکلات نوشته بودی "عشق من، صبحت بخیر؟"»

 

ناگهان گرمای عشق مثل پتویی گرم و نرم وجودم را فراگرفت. قلم را برداشتم و پایین برگه نوشتم: «می‌دانی چرا مطمئنم که عشق ما جاودانه می‌ماند؟ چون ما هنر ذخیره کردن لحظه‌های کوچک خوشبختی را داریم. مثل زنبورهای عسل که شهد گل‌ها را جمع می‌کنند تا عسلی شیرین بسازند.»

 

بلند شدم. بساط کیک پزی را آماده کردم. کیکی به شکل قلب پختم. با خامه کاکائویی رویش نوشتم: «دوستت دارم.»

 

بر این باورم که ازدواج پایدار، یک معادله‌ی عاشقانه است که صورت آن را لحظه‌های شیرین و مخرج را لحظه‌های سخت می‌سازند. باید بیاموزم که در این معادله، صورت را به توان بی‌نهایت برسانم و مخرج را به گذشت و ایثار تبدیل کنم؛ تا حاصل این تقسیم، نه یک عدد، بلکه معجزه‌ای باشد به نام عشق که هر روز از نو متولد می‌شود. همچون کلام نورانی حق که می‌فرماید: «وَ جَعَلَ بَیْنَکُم مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً؛ و در میان شما دوستی و مهربانی قرار داد.»

 

   یکشنبه 5 مرداد 1404نظر دهید »

 

 

حضرت آقا به حاج محمود گفتند: «اگر خسته نمی‌شوی، ای ایران بخوان...». حاج محمود خواند و مردان این قاب، با ایمان راسخ به خط ولایت و دور از هرگونه چشم امید به بیگانگان، خواندند و با تمام وجود به پا خاستند.

 

این تصویر، چکیده‌ی «ای ایران» حقیقی است. جهادگران بسیجی که بی‌چشم‌داشت، گوش به فرمانِ ولایت ایستادند و ثابت کردند وفاقِ ملی یعنی اطاعت از رهبری و عمل به فرمان او. مردمی که در سیل، زلزله و حتی روزهای سیاه کرونا، کمر خدمت را بستند و در دل فاجعه فرو رفتند. این مردان بی‌ادعا حقیقتِ «وفاق» را در میدان عمل و با تکیه به توان داخلی ساختند.

 

اما؛ آقایانِ پشتِ میزهای مدیریت! شما «ای ایران» را کجا خوانده‌اید؟ در سالن‌های مجلل در بسته؟ پشت تریبون‌های پُر زرق و برق؟ در سخنرانی‌های پُر طمطراق؟ یا پشتِ همان‌ میزهایی که هر روز با سوء مدیریت، «ای وایِ» جدیدی برای مردم ساختید! ای وای برق! ای وای آب! ای وای معیشت! 

 

مردم، «ای ایران» را بلدند. آن را با مقاومت خوانده‌اند و با باور و اعتماد به نفس ملی زنده نگه داشتند. حالا نوبت شماست! مثل این تصویر، گوش به فرمان ولایت، پای کار بایستید و «ای ایران» حقیقی را سر دهید؛ یا لااقل با سیاست‌های وابسته‌ی بی‌ثمر در میدان مذاکره مانع پیشرفتِ این سرودِ حماسی نشوید!

 

 

پ. ن: تصویر مربوط به گروه‌های بسیجی و جهادی در حال خدمت‌رسانی به مردمی که خانه‌هایشان در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه آسیب دیده

   جمعه 3 مرداد 14041 نظر »

 

روزگاری، در کوچه‌های کودکی، لابه‌لای بازی‌هایمان به تعداد «ستاره‌های روی شانه‌ی باباهایمان» پُز می‌دادیم. یکی با غرور می‌گفت: «پدرم سه ستاره داره!» و آن دیگری فریاد می‌زد: «اما پدر من چهار تا!» 

ما اما، بی‌خبر از معنای واقعی آن نشان‌ها، که چه بار سنگینی بر دوش دارند، فقط از هیجانِ رقابت، لذت می‌بردیم. 

 

سال‌ها بعد، وقتی همسرم با نگاهی هشدارگونه گفت: «این ستاره‌ها را جدی نگیر؛ کار اگه برای خدا نباشه، آخرش خیری نداره»، فهمیدم که ارزش حقیقی هر چیز در نیت آن نهفته است، نه در ظاهر فریبنده‌اش.

 

 زندگی اما درس‌هایش را به تدریج می‌آموزد. زمانی که به جایگاه معلمی رسیدم و در پیچ و تاب «قانون رتبه‌بندی» گرفتار شدم؛ فهمیدم بعضی‌ها نه با قلم، که به قیمت زر و زور امتیاز می‌خرند! کتاب‌های تقلبی، مقاله‌های بی‌هویت، تقدیرنامه‌های ساختگی... گویی بازار سیاهی رونق گرفته که در آن علم و اخلاق به کالایی برای معامله تبدیل شده‌اند.

 

روزی پیامبر رحمت (ص) فرمودند: «مَنْ غَشَّ فَلَیْسَ مِنَّا؛ هر که فریب دهد، از ما نیست.» اما دریغا که این روزها، برخی فریبکاری را هنر می‌پندارند. گمان می‌برند اگر کسی نفهمد، اشکالی ندارد! مگر نه اینکه قرآن از «وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ» سخن می‌گوید؟ امروز این «کم‌فروشی» تنها در ترازوی بازارها نیست؛ در ترازوی علم و ارزش‌های اخلاقی نیز رخنه کرده است. مافیای کنکور، شبکه‌‌های فروش سوالات امتحانی، بازار سیاه مقالات علمی... باد آورده‌هایی که جای زحمت را گرفته‌اند. اما اینکه آن امتیازهای بی‌پشتوانه، آن مدرک‌های تو خالی و آن ستاره‌های بی‌نور چقدر پایدارند؛ جای تامل دارد! 

 

در این دنیای پیچیده‌ که مرزهای حلال و حرام گاه مبهم می‌‌شود، یک چیز آشکار است؛ ستاره‌های روی شانه اگر نور اخلاص نگیرند، مثل غباری بر بادِ رونده‌اند، اما تلاش خالصانه، مَثَلِ «وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ» است که ریشه در زمینِ باقیاتِ صالحات دارد. همچون مجاهدتِ خالصانه شهدا که با عمل صادقانه‌شان، نوری جاودانه آفریدند؛ نوری که تا ابد در تاریخ خواهد درخشید.

   سه شنبه 31 تیر 1404نظر دهید »

 

 

چند روزی می‌شود که مرد خانه‌ام در سفر است. امروز یخچال‌مان خالی از برکت نان و میوه شده بود. با امروز و فردا کردن خرید را به تاخیر انداخته بودم. مانده‌ بودم با یخچالی خالی و پسری که مدام در آن را باز و بسته می‌کرد. با چشمان معصومش پرسید: «مامان، چیزی نیست بخوریم؟»

 

غمگین شدم، نه از این‌که یخچالمان موقتاً خالی است، بلکه از یاد کسانی‌که این روزها، خالی بودن‌هایِ زندگی‌شان، شعاری روزانه شده است. در همسایگی ما، آن سوی دیوارهای ظلم، دشمن غاصب همان‌گونه که قرآن می‌فرماید: «وَ یَمنَعُونَ المَاعُون»، راه آب و نان و دارو را بر کودکان غزه بسته‌اند.

 

با شکایتِ پسرم از خالی بودن یخچال، صدای مادران غزه در گوشم می‌پیچد. وقتی کودکانشان را در آغوش می‌کشند و می‌گویند: «صبر کن، شاید فردا...»؛ در حالی‌که می‌دانند «فردا» برایشان یک واژه است، نه یک وعده.

 

گرسنگی مثل بمب‌های صهیونیستی، آرام و بی‌صدا جانشان را می‌گیرد. برای ما نه راه بسته است و نه در شهر قحطی نعمت آمده است. امروز نان نداشته باشیم؛ فردا حتماً می‌خریم. 

 

این است تفاوت «خالی بودن‌های» ما با آنان. خالی بودن یخچال ما دائمی نیست، اما خانه‌ی آن‌ها را به عمد خالی کرده‌اند؛ از غذا، از امید، از زندگی و این خالی بودن، جهان را پر کرده است از فریاد‌های خاموشی که فقط وجدان‌های بیدار می‌شنوند.

 

غزه امروز نه یک هشتگ، که فریاد بی‌پاسخ امت اسلامی‌ست. همان‌گونه که پیامبر فرمودند: «مؤمنان در دوستى و مهربانى با یکدیگر، مانند یک پیکرند...»؛ آیا وقتی عضوی از این پیکر درد می‌کشد، دیگر اعضا را آرامشی است؟!

 

   دوشنبه 30 تیر 1404نظر دهید »

 

از روزی که نوای دلتنگی و اشتیاق شما در گوش جانم نشست،* عکستان را روی کوله‌‌ی سفر اربعینم نصب کردم و با یک دل، پُر از نیابتِ عشقِ شما در مسیر حسینی قدم برداشتم...

 

 

* حضرت آقا، 15 آبان سال 96، مصادف با پیاده‌روی اربعین فرمودند: «خوشا به حال آن کسانی که در حال پیاده‌روی هستند... ما هم اینجا با شوق و با حسرت نگاه می‌کنیم به این گام‌هایی که: هزاران گام در راه است و دل مشتاق و من حیران؛؛؛ که ره چون می‌توانم یافتن سوی درون من هم» 

 

 

   یکشنبه 29 تیر 1404نظر دهید »

1 3 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 52