پروانه‌های کاغذی »

 

پیاده روی اربعین

 

نسیم سحرگاهی، نفس‌های خنکش را بر گونه‌هایمان می‌نشاند. آفتاب هنوز تنور گرمایش را روشن نکرده بود. جاده، چون رودی خروشان از انسان‌هایی بود که بی‌وقفه و پُر شور به سوی کربلا می‌شتافتند. در میان این موج انسانی، محمدحسینِ کلاس اولی که تازه الفبا را آموخته بود، با اشتیاق کودکانه‌اش هر نوشته‌ای را می‌خواند: شماره‌ی عمودها، نوشته‌های روی پرچم‌ها و تابلوی موکب‌ها و... گویی مسیر پیاده‌روی برای او کتاب درسی شده بود که باید با صدای بلند می‌خواند.

 

ناگهان نوشته‌ی کوله‌پشتی زائر جلویی توجه‌اش را جلب کرد. چشمان قهوه‌ای‌اش را تنگ کرد و با لهجه‌ی شیرین کودکانه‌اش، شمرده شمرده خواند: «اَ... گَر... دَر... مَ... سیر...». کلمات همچون دانه‌های تسبیح، یکی‌یکی روی زبانش می‌چرخید. وقتی به پایان جمله رسید، چشمانش پر از سوال شد: «مامان! این یعنی چی؟ اگه تو مسیر بودی و نشناختمت، سلام؟ به کی سلام می‌کنه؟»

 

خواهرم خم شد تا هم‌قدش شود و گفت: «عزیزم، این زائر داره به امام زمان (عج) سلام می‌ده. امام زمان بین ما هستند، ولی ما ایشون رو نمی‌شناسیم و چشم دل نداریم که ببینیمشون...».

 

محمدحسین لحظه‌ای ساکت ماند. نگاهش به افق خیره شد؛ جایی که طلوع کم‌کم پرده‌ی شب را کنار می‌زد. ناگهان چشمانش برقی زد؛ گویی نوری درونش روشن شده باشد: «آهان! سلام فرمانده را می‌گه!» و بی‌درنگ، میان انبوه زائران، شروع به خواندن کرد: «سلام فرمانده... سلام از این نسل غیور جامانده...».

 

در همان لحظه، پیرمردی که از کنارش می‌گذشت، تحسینش کرد و گفت: «سرباز کوچولوی امام زمان، همین که با این صدای قشنگت سلام می‌دی، بدون که جوابش را گرفته‌ای.»

 

محمدحسین این‌بار با شوق بیشتری قدم برمی‌داشت. در آن لحظه، یقین کردم سلامش همان سلام اجابت‌شده از جنس «وَإِذَا حُیِّیتُم بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا» بود؛ سلامی که از اعماق وجودش جوشید و بی‌‌گمان به گوش همان ناشناسِ آشنایی رسید که در مسیر، بی‌آنکه شناخته شود، به استقبال او و همه‌ی عاشقانش آمده بود.

 

   شنبه 18 مرداد 1404


فرم در حال بارگذاری ...