« معامله‌ی پیکسل‌هاطلوع به وقت قطار »

 

 

انگار آسمان تنور شده بود. عرق، مانند رودخانه‌ای شور از پشت گردن‌مان جاری بود و ردِ سفیدِ نمکش روی پیران‌ها نقش می‌‌بست. گرما از آسفالت جاده بالا می‌آمد و کف پاها را می‌سوزاند. خستگی انگار می‌خواست پاهایمان را زمین‌گیر کند. 

 

ناگهان، مردِ نظامیِ عراقی با لباسی به رنگ زمین و شب از میان موج آدم‌ها بیرون آمد. مچ دست برادرم را فشرد. قلب‌هایمان تپید. نفس‌ِمان در سینه حبس شد. زینب کوچولو با صدایی که انگار از سرما به خود می‌لرزید، فریاد زد: «عمه جون بابامو دستگیر کردند؟!»

 

افکارم مثل موج‌های بی‌قرار دریا، پریشان شد. اما دنیا، سرزمین شگفتی‌هاست. درست وقتی که دلت از ترس می‌خواهد بترکد، تو را در آغوشِ زیباترین تصویرها می‌اندازد. 

 

مرد نظامیِ عراقی خم شد. نه برای دستبند زدن. نه برای بازجویی. خم شد تا بر کفش‌های خاک‌آلود برادرم بوسه بزند. گویی این کفش‌ها تکه‌ای از خاک مقدّس حرم باشد.

 

برادرم را روی نیکمت کنار جاده نشاند. تشت آبی آورد که بوی آب فرات را هدیه داشت. کفش‌ها را درآورد. جوراب‌های خسته را کنار گذاشت. پاهای نالان و تاول زده‌ی برادرم را در آب زلال فرو برد. دست‌های زمختش با لطافتی باورنکردنی، خستگی را از پاهای برادرم می‌شست. گرد و غبار راه را از روی کفش‌ها پاک کرد. جورابها را شست. 

 

در تمام لحظات زمزمه‌‌ی «یا اباعبدالله الحسین» روی لبانش جاری بود. کارش که تمام شد، برادرم را در آغوش گرفت. محکم و گرم، گویی سال‌هاست یکدیگر را می‌شناسند. 

 

این تصاویر چیزی فراتر از رسم مهمان‌نوازی بود. یک عشق ناب بود. عشقی که مرزها، زبان‌ها و نژادها را درنوردیده بود. در آن لحظه‌ی مقدس صدای پای هزاران زائر پیاده، بوی چایِ داغِ دکه‌ی کنار جاده، رنگ طلایی غروب و سایه‌های دراز جامانده روی زمین در یک نقطه به هم رسیدند؛ نقطه‌ای به نام «حب الحسین یجمعنا».

 

   پنجشنبه 9 مرداد 1404


فرم در حال بارگذاری ...