« پروانههای کاغذی | بوسه بر کفشها » |
سایهی خنک کنار موکب، مثل پارچهی نمدار روی پیشانی تبدار، دمِ گرمِ پیادهروی را از تنم بیرون کشید. به دیوارهی موکب تکیه دادم. پلکهایم را بستم. نسیم، عطرِ خاکِ نمناکِ جلوی موکب را بلند کرد. نفس عمیقی کشیدم. اینجا، حتی هوا هم مقدّس است؛ هوایی پُر از نفسهای عاشقان حسین علیهالسلام.
آوای مداحی از باندها بلند شد؛ «وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد...». طنین مداحی مثل رودی خروشان، در رگهایم جاری شد. زائران همصدا شدند. دستهایشان به نشانهی «لبیک» به سمت آسمان بالا رفت. پرچمهای بالای سرمان از اینهمه شور به وجد آمده بودند.
چشمم به پیکسل عکس رهبری روی کولهام افتاد. در میان آنهمه هیاهو، آرامش چهرهاش همچون پناهگاهی امن بود. دوربین را برداشتم تا این لحظه را قاب کنم. ناگهان کسی به آرامی شانهام را تکان داد. برگشتم. دختری نوجوان، با چشمانی درشت و نگاهی مشتاق به من زل زده بود. نوشتهی روی شال نارنجی رنگ دور گردنش، نشان میداد اهل نیجریه است. بیآنکه سخنی بگوید دست در کولهاش بُرد. چهار پیکسل بیرون آورد. با اشارهای روشن گفت: «اینها برای تو و آن یکی برای من.»
لبخند زدم. پیکسل عکس رهبرم را به او دادم. چشمانش برق زد. گویی گنجی یافته باشد. روسریش را کنار زد. پیکسل را دقیقاً روی قلبش چسباند. در آن لحظه، میان طنین مداحی و شور زائران، فهمیدم عشق به رهبرم جغرافیا و زبان نمیشناسد. از مرزها گذشته و در قلبهایی جا گرفته است که حتی یک کلمه فارسی نمیدانند.
دختر نوجوان پیش از رفتن بار دیگر به چشمانم خیره شد. لبخندی زد و به راه افتاد. سایهاش آرامآرام در میان زائران محو شد، اما پیکسلی که به همراه داشت مثل خورشیدی بر صفحهی تاریخ میدرخشید. تاریخی که میدانست این عشقِ بیمرز، مقدمهی وحدت بزرگیست که روزی همهی عالم را در انتظار طلوع موعود به هم پیوند خواهد زد.
فرم در حال بارگذاری ...