« حجاب در محاصرهی مدرنیته | دستیار وفادار » |
سلامی چو بوی خوش آشنایی... نه، نه، این سلام قدیمی را فراموش کن! سلام من به تو، مثل سلام یک اَپ قدیمی به آپدیت جدید!
امیدوارم که تو آنطرفِ زمان، مجبور نباشی هر روز صبح با زنگ موبایل از خواب بپری و با چشمان به هم چسبیده به سمت یخچال بخزی و درگیر جنگِ بین کَره و پنیر شوی! بلکه با یک چشم بر هم زدن سفرهای هوشمند از هر آنچه دلت میخواهد برایت فراهم شود! بگذریم!
راستش را بخواهی از تو یک درخواست خودمانی و خاص دارم. میخواهم رفیق صمیمیِ بینِ زمانی من شوی. هر روز به من پیامک یا ایمیل بزنی و بگویی: «مریم؛ فردا قرار است فلان اتفاق بیوفتد! مثلا فردا حدود ساعت ده تا یازده صبح، گربهی پری خانم، پشت دیوار حیاط، برای مرغ عشقهای عباس آقا کمین میکند!»؛ اینطوری من مثل قهرمانهای فیلمهای اکشن، میزنم توی دل ماجرا و با یک "پیشته گفتن"، گربهی لوس و خودخواه پری خانم را دَک میکنم.
یا از اتفاقات بدتر خبر بده! از اینکه قرار است فردا صبح ماشینم توی شلوغی خیابان کاوه پنچر شود. من هم مثل سوپرمن، میروم وسط جاده و میگویم: «این میخ لعنتی را از وسط جاده بردارید خُب!»
یا از چیزهای خوب خبر بده! مثلا بنویس: «فردا قرار است سوپرایز شوی، اما همسرت هر کار میکند تو از خانه بیرون نمیروی!»؛ من هم به بهانهی سر زدن به زهرا خانم میروم بیرون، تا آنها بتوانند یک خاطرهی قشنگ برای من بسازند.
اما یک دفعه وسط این خیالپردازی یک فکر مزاحم آمد توی ذهنم! انگار تو داری با لبخندی شیطنتآمیز نگاهم میکنی و میگویی: «خانم رؤیاباف! مگر امکان دارد! من که یک فایل پر شده روی هارد کامپیوتر نیستم که کپی پیست بشوم! من مثل یک بازی پازلم که تو داری تکهتکه میسازیاش! هر کار کوچکی که امروز انجام میدهی، میشود بلوکی که فردا را میسازد!»
درست است؛ حق با توست. به جای اینکه هر روز منتظر پیام تو باشم، خودم نویسندهی اصلی فردا میشوم. پس بروم تا یک فنجان قهوه برای خودم بریزم و از همین الان با اعتماد به نفس شروع کنم. خب آیندهی عزیز من دارم میآیم تا تو را بسازم! آمادهای!
فرم در حال بارگذاری ...