« رحمة للعالمینحجاب در محاصره‌ی مدرنیته »

 

 

 

نُه سال از آن روز می‌گذرد. آن روزی که خسته و نالان، از همه‌ی دنیا به تنگ آمده بودم. روبروی گنبد فیروزه‌ای مسجد جمکران در سکوت سنگین خودم نشسته بودم و با تو درد دل می‌کردم؛ با تو که فکر می‌کردم از من دوری. گاهی هم گله می‌کردم که چرا صدای این دلِ شکسته را نمی‌شنوی؟

 

غرق در خلوتم بودم که ناگهان پسرکی کوچک با جعبه‌ای پُر از فال‌های رنگی، روبرویم سبز شد. با سماجت بسته‌‌ی فال‌هایش را مقابل صورتم گرفت. اصرار پشت اصرار که یکی بخر! حوصله‌ی هیچکس را نداشتم. دلخور شدم که چرا خلوتم را به هم زده است. خواستم با بی‌حوصلگی از خودم دورش کنم که ندایی درونم گفت: «دلشو نشکن!»

 

تسلیم شدم. یک فال برداشتم. برای مزاح گفتم: «بذار ببینم توش چی نوشته؛ اگه خوب بود، پولشو دو برابر میدم.»؛ با بسم‌الله گفتن کاغذ را باز کردم. وقتی روی خطوط کاغذ جمله‌ی «راهی که انتخاب کردی را برو، هواتو دارم.» را دیدم، دلم به یکباره سبک شد. انگار آن قاصدک کوچک پیغام تو را آورده بود تا آرامشی روح‌بخش به دل خسته‌ام هدیه کند.

 

همه‌ی این‌ها را گفتم تا بگویم: «ممنونم. ممنونم که همیشه هستی و هوای ما رو سیاه‌ها را هم داری، حتی وقتی که فکر می‌کنیم، از ما دوری. آقا جانم، آغاز امامتت مبارک.» ❤️

 

   سه شنبه 11 شهریور 1404


فرم در حال بارگذاری ...