سایبانِ توریِ سبز رنگ موکب، آفتاب سوزان مسیر مشایه را به هزاران ذره‌ی نور روی زمین تبدیل کرده بود. از هوایِ داغ و شرجی موکب کلافه بودم. انگار زیر یک پتوی بخار گرفته دراز کشیده باشم. تنها نقطه‌ی نجات، روبرویِ کولر گازیِ نیمه‌جانی بود که با صدایی شبیه… بیشتر »
   چهارشنبه 15 مرداد 1404نظر دهید »
    سایه‌ی خنک کنار موکب، مثل پارچه‌ی نمدار روی پیشانی تب‌دار، دمِ گرمِ پیاده‌روی را از تنم بیرون کشید. به دیواره‌ی موکب تکیه دادم. پلک‌هایم را بستم. نسیم، عطرِ خاکِ نمناکِ جلوی موکب را بلند کرد. نفس عمیقی کشیدم. اینجا، حتی هوا هم مقدّس است؛ هوایی پُر… بیشتر »
   شنبه 11 مرداد 1404نظر دهید »
    انگار آسمان تنور شده بود. عرق، مانند رودخانه‌ای شور از پشت گردن‌مان جاری بود و ردِ سفیدِ نمکش روی پیران‌ها نقش می‌‌بست. گرما از آسفالت جاده بالا می‌آمد و کف پاها را می‌سوزاند. خستگی انگار می‌خواست پاهایمان را زمین‌گیر کند.    ناگهان، مردِ نظامیِ… بیشتر »
   پنجشنبه 9 مرداد 1404نظر دهید »
  از آن بچه‌هایی بود که اگر می‌گفتی این یک قدم راه را پیاده می‌رویم کلی غرولند می‌کرد و بهانه‌ی گرم است و خسته می‌شوم و حال ندارم را می‌آورد. همین روحیاتش ما را برای سفر اربعین مردد کرده بود. هر چند که خودش خیلی‌خیلی مصمم بود. من و پدرش تصمیم گرفتیم… بیشتر »
   یکشنبه 29 مرداد 1402نظر دهید »
  تلفن زنگ می‌خورد. از آنطرف خط آهسته می‌گوید: «مادر به قربانت! پس کِی بریم پارچه بخریم؟» _ دورت بگردم یکشنبه، بعد از کلاسم خوبه؟ با اینکه پا درد دارد، اما دلش می‌خواهد طول خیابان را پیاده طی کنیم. روی سنگ‌فرش پیاده‌رو، زیر سایبان درختان، آرام‌آرام قدم… بیشتر »
   یکشنبه 3 شهریور 139835 نظر »

1 2