« کربلا کربلا ما داریم می‌آییمدنیا ارزش نداره! »

 

از آن بچه‌هایی بود که اگر می‌گفتی این یک قدم راه را پیاده می‌رویم کلی غرولند می‌کرد و بهانه‌ی گرم است و خسته می‌شوم و حال ندارم را می‌آورد. همین روحیاتش ما را برای سفر اربعین مردد کرده بود. هر چند که خودش خیلی‌خیلی مصمم بود. من و پدرش تصمیم گرفتیم چیزی از سفر به او نگوییم و خودمان راهی شویم و به بهانه‌ی عدم اعتبار گذرنامه در عمل انجام شده قرارش بدهیم. 

کوله‌هایمان را در خفا بستیم. ظهرِِ همان شبی که عازم بودیم سر سفره‌ی ناهار نشسته بودیم. تلویزیون مثل همیشه روی شبکه‌ی خبر بود. گوینده از مُهر تمدید گذرنامه‌های تاریخ گذشته می‌گفت. از دهانم پرید و گفتم: «آقا، پنبه و باند برای انگشت پاهایم نخریدی». همسرم در حال مزه‌مزه کردن این حرف بود که پسرم روی هوا سخن را قاپید و گفت: «پنبه و باند برای چی؟!» ماجرای رفتنمان را فهمید. لقمه‌ی توی دهانش را با بغض فرو برد و اشکش جاری شد. گفت: «یا منو می‌‌برید یا شکایتتان را به عمو‌عباس می‌کنم!» دلم لرزید. گفتم: «مادر جان گذرنامه‌ات اعتبار نداره». گفت: «بهانه نیارید! تلویزیون همین الان گفت مهر تمدید می‌زنند. تا عصر هم هستند».

پدرش ناهار خورده و نخورده از سر سفره بلند شد و گفت: «می‌رم ببینم چی میشه. مهر شد که چه بهتر! نشد ان‌شاءالله سفر بعدی». اداره‌ی گذرنامه نزدیک منزلمان بود. با موتور راهی شد. دو ساعت بعد با گذرنامه‌ی مهر شده آمد. گذرنامه را دست پسرم داد و گفت: «تو را عموعباس طلبیده!»

پسرم راهی سفر اربعین شد. در طول این سفر نه شکایتی از گرما کرد و نه از خستگی پیاده‌روی. به قول خودش که می‌گفت: «مامان اینجا مسیر بهشته! هر چی می‌خوای بدون اراده برات فراهم میشه و یه نیرویی تو رو به سمت خودش می‌کشونه تا به راهت ادامه بدی!» عجیب اینکه بعد از بازگشت از سفر دوباره به تنظیمات کارخانه برگشت. طاهای مسیر پیاده‌روی اربعین با طاهای اینجا زمین تا آسمان فرق می‌کرد!

پ. ن: بازیگوشی پسرها را تو مسیر پیاده‌روی ببینید.

 


موضوعات: قلم یار مهـدی
   یکشنبه 29 مرداد 1402


فرم در حال بارگذاری ...