سایه‌ی خنک کنار موکب، مثل پارچه‌ی نمدار روی پیشانی تب‌دار، دمِ گرمِ پیاده‌روی را از تنم بیرون کشید. به دیواره‌ی موکب تکیه دادم. پلک‌هایم را بستم. نسیم، عطرِ خاکِ نمناکِ جلوی موکب را بلند کرد. نفس عمیقی کشیدم. اینجا، حتی هوا هم مقدّس است؛ هوایی پُر… بیشتر »
   شنبه 11 مرداد 1404نظر دهید »
    انگار آسمان تنور شده بود. عرق، مانند رودخانه‌ای شور از پشت گردن‌مان جاری بود و ردِ سفیدِ نمکش روی پیران‌ها نقش می‌‌بست. گرما از آسفالت جاده بالا می‌آمد و کف پاها را می‌سوزاند. خستگی انگار می‌خواست پاهایمان را زمین‌گیر کند.    ناگهان، مردِ نظامیِ… بیشتر »
   پنجشنبه 9 مرداد 1404نظر دهید »
  سفرمان از اصفهان، این شهر نقش و نگار، آغاز شد. ماشین از حاشیه‌ی زاینده‌رود خشکیده گذر کرد و ما را به سوی سرزمینی که نامش، دل را می‌لرزاند، برد: کربلا.   مسیر ما جاده‌ی خرم‌آباد، اندیمشک، دشت عباس، دهلران و سپس مهران بود. جاده مانند نواری بود که حال و… بیشتر »
   سه شنبه 7 مرداد 1404نظر دهید »
  می‌گفت: ”اربعین به کربلا نروید؛ که اسیر می‌شوید در جاده‌ای که تمام هوش و حواستان و مهمتر از همه دلتان را جا می‌گذارید“. حکایت، حکایتِ همین دل است؛ دل‌هایی که جاماند. دل‌هایی که امروز تنگ‌تر از همیشه شده است. سالِ گذشته که فارغ از هیاهوی این دنیایِ… بیشتر »
   پنجشنبه 27 شهریور 13999 نظر »

1 2