من میگویم بازی با خاطرات...
میگویم فصل آرامش، میگویم راه رفتن روی برگهایِ خشکیده و رنگارنگ، شنیدن صدایِ خش خشِ خُرد شدنِ برگها رویِ زمین.
میگویم تماشایِ رقص برگها در آسمان، تماشای زیباییهایِ هزار رنگ...
میگویم خاطراتِ راه مدرسه و برگریزان، شوق راه رفتن روی برگهایِ خشکیده، برگهای زردِ یادگاریِ لایِ کتاب...
قدم میزنم، نگاه میکنم، از تماشایِ این همه رنگ به وَجد میآیم...
شاید این رنگها، مَثَلِ همان ”زردِ پُررنگیست که تماشاگه آن به سرور میآید.“*
روح من هم تازه میشود، شاد میشود.
میگردم، میگردم، میگردم... اصلاً خودش گفت که: ”بگردید و گشت و گذار کنید“.**
روی نیمکت چوبیِ پیادهرو مینشینم، نگاه میکنم، نگاه میکنم... شگفتا از این همه زیبایی!
ـــــــــــــ
* "صَفرآءُ فَاقِعٌ لَّونُها تَسُرُّ النَّظِرِین " (بقره/ آیه 69)
** " قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ " (عنکبوت/ آیه ۲۰)
پ. ن: تصویر مربوط به چهــارباغِ اصفهان
ببار بارن!
ببار، نرم و روان بر بیتابیِ عطشِ زمین
صبور و پاک بشوی فصلهایِ آلودگیِ این کرهی خاکی را
تمام کُهنگیها منتظرند
ببار و بگذار خیس بخورد و تازه شود دل بیاتِ تمامیِ عاشقان
شعر از فرزانه رضایی
+ اولین باران پاییزی هم بارید؛ عاشق بوی نم بارانم!
«دیگه چه خبر؟ یکی خوشحال و یکی ناراحت، یکی خندون و یکی گریون...»
عجب دنیاییست!
این طرف بار سفر را بستهاند به قصد دریای همدلی، دو کبوتر عاشق میروند برای ساختن لانهی عشقشان.
خبر آمد کمی آن طرفتر بار سفر را بست برای سفری ابدی ...
این طرف هیاهوی عروسی و جشن و شادی، آن طرف شیون و گریه و زاری.
این طرف آغاز و آن طرف پایان، امّا نه! هم پایان و هم آغاز.
عجب دنیاییست، تا بوده رسم روزگار این بوده!
ایکاش آخر همهی سفرها چیزی جز عاقبت به خیری نباشه.
سفرتان به خیر.
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند