« از قصههاے "کف خیابون" تا بصیرت | دوستِ مجازی و حقیقـی من » |
من میگویم بازی با خاطرات...
میگویم فصل آرامش، میگویم راه رفتن روی برگهایِ خشکیده و رنگارنگ، شنیدن صدایِ خش خشِ خُرد شدنِ برگها رویِ زمین.
میگویم تماشایِ رقص برگها در آسمان، تماشای زیباییهایِ هزار رنگ...
میگویم خاطراتِ راه مدرسه و برگریزان، شوق راه رفتن روی برگهایِ خشکیده، برگهای زردِ یادگاریِ لایِ کتاب...
قدم میزنم، نگاه میکنم، از تماشایِ این همه رنگ به وَجد میآیم...
شاید این رنگها، مَثَلِ همان ”زردِ پُررنگیست که تماشاگه آن به سرور میآید.“*
روح من هم تازه میشود، شاد میشود.
میگردم، میگردم، میگردم... اصلاً خودش گفت که: ”بگردید و گشت و گذار کنید“.**
روی نیمکت چوبیِ پیادهرو مینشینم، نگاه میکنم، نگاه میکنم... شگفتا از این همه زیبایی!
ـــــــــــــ
* "صَفرآءُ فَاقِعٌ لَّونُها تَسُرُّ النَّظِرِین " (بقره/ آیه 69)
** " قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ " (عنکبوت/ آیه ۲۰)
پ. ن: تصویر مربوط به چهــارباغِ اصفهان
فرم در حال بارگذاری ...