لحظهای که طرحِ درسِ زنگِ علمی و فناوریِ سهشنبهی بدون کیف را مینوشتم و خطاب به شهید تهرانی مقدم میگفتم: «مدد سردار؛ فردا روز شماست؛ میخواهیم مسابقهی موشکی راه بیندازیم»، مقارنتِ مسابقهی موشکی ما و شلیک موشک هشتگگذاریشدهی کاپشن صورتی و من حریفتم به مخلیهام نمیرسید. صبح روز سهشنبه از شنیدن خبر حمله موشکی ایران به وجد آمده بودم. قوتی مضاعف گرفتم. زنگ علمی و فناوری به بچهها گفتم: «این زنگ موشک بازی داریم. هر کس برای خودش یک موشک کاغذی بسازد و اسمگذاری کند». همه دست به کار ساخت موشک شدند. موشکهای مهتاب، منظومه شب، ستاره شب، آذر، مریم و بهار، آذرخش، حاج قاسم و... با هدف نابودی تلاویو و آمریکا ساخته و پرقدرت به سمت دشمن شلیک شدند.
با هر بار خواندن آیهی «قَد أُوتِیتَ سُؤلَکَ... خواستهات به تو داده شد»؛ دلم قرص و محکم میشد که خدای حضرت موسی به قلب تو هم نگاه میکنه.
وسطِ شلوغ پلوغیِ روی حصیر و بازی بچهها خودش را روی پاهای زهرا جا کرد. با ناز و کرشمه بالهایش را تکان میداد و با هر تکان "آفرینش همه تنبیه خداوند دل است" را برایم تداعی میکرد. خط و خال دلربایش، با زبان بیزبانی میگفت: «توی سختیها و رنجها، ما هم میتونیم، پروانه باشیم. کافیه صبر کنیم تا از اون پیلهی رنجها و سختیهایی که احاطهمون کرده رها بشیم و مثل پروانهها بال بگشاییم».
اینجا در گوشهای از آخرین موکبِ سفر اربعینِ امسالمان نشستهام و دفتر این اربعین را یکییکی ورق میزنم. از همین الان دلتنگم و زیر لب زمزمه میکنم: "میشود باز هم کربلای حسین و اربعینش را ببینم!"
برای رفع خستگی، زیر سایهی کنار موکب نشسته بودیم. از باندهایِ بزرگِ اطرافِ موکب، مداحیِ «وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد...» پخش میشد. نوایِ مداحی به همراه رقص پرچمها و پیادهروی زائران، حال و هوای مسرتبخشی را ایجاد کرده بود. چشمم به پیکسلِ عکس رهبری، روی کولهام افتاد. در دست گرفتمش تا چهرهی زیبایِ آقایمان، در آن حال و هوا، مهمانِ لنز دوربینم شود. دختر نوجوان نیجریهای روی شانهام زد. دست، در کولهاش برد. چهار پیکسل روبرویم گرفت. با زبانِ اشاره به من فهماند که این چهار پیکسل مال من باشد و پیکسلِ عکس رهبری برای او. عشق «سیدعلی خامنهای» حد و مرز ندارد. قلبهای ایرانی و غیرایرانی را تسخیر کرده است.