ساعت، نزدیک دو بعدازظهر است. نشسته‌ام چشم به راهِ پیامِ تلویزیونیِ آقایمان سیدعلی. حالِ معشوقه‌ای را دارم که در انتظار دیدن یار و شنیدنِ طنینِ صدایش بی‌قرار است. به قاب شیشه‌ای تلویزیون خیره می‌شوم. گویی تمامِ بدنم چشم و گوش می‌شوند تا فقط ببینم و… بیشتر »
   شنبه 7 تیر 1404نظر دهید »
    قطره‌ای از نور، در تاریکی رحم می‌رقصید. هر تکانش، یک پیام عاشقانه بود. مادر، با نوازش‌هایی که رویِ شکمِ گِرد شده‌اش می‌‌کشید، با او نجوا می‌کرد. با هر لگدش، لبخندی بر لبان مادر نقش می‌بست؛ «آخ، دختر مامان! انگار برای دیدن من بی‌قراری، نه؟»   صدای… بیشتر »
   پنجشنبه 5 تیر 1404نظر دهید »