ساعت، نزدیک دو بعدازظهر است. نشستهام چشم به راهِ پیامِ تلویزیونیِ آقایمان سیدعلی. حالِ معشوقهای را دارم که در انتظار دیدن یار و شنیدنِ طنینِ صدایش بیقرار است. به قاب شیشهای تلویزیون خیره میشوم. گویی تمامِ بدنم چشم و گوش میشوند تا فقط ببینم و…
بیشتر »