هر کس برای خودش کُنج خلوتی داشت. گوشهای از صحن مسجد نشستم؛ روبروی گنبد فیروزهای. یک سنگ صبور میخواستم تا وا کنم عقدههای دلم را. خسته از همه جا و همه کس شروع کردم به درد و دل. صاحب آن صحن و سرا شد سنگ صبورم. ـ «خانم؛ خانم! یه دونه فال میخری؟ تو…
بیشتر »