« روضه‌هایی که تکرار می‌شونددعای مستجابِ خاکِ خنکِ عرفات »

 

ساعت، نزدیک دو بعدازظهر است. نشسته‌ام چشم به راهِ پیامِ تلویزیونیِ آقایمان سیدعلی. حالِ معشوقه‌ای را دارم که در انتظار دیدن یار و شنیدنِ طنینِ صدایش بی‌قرار است. به قاب شیشه‌ای تلویزیون خیره می‌شوم. گویی تمامِ بدنم چشم و گوش می‌شوند تا فقط ببینم و بشنوم. از پس هر جمله، غرور و امید در دلم جوانه می‌زند. زیر لب زمزمه می‌کنم: «خدایا شکرت که رهبرمان نفس می‌کشد؛ میان ماست و با چشمان گرمش به ما نگاه می‌کند.»

 

ناگهان دلم تنگ می‌شود. برای کلماتی که روزی در میان نفس‌های هزاران دلِ مشتاق، زنده و جاندار ادا می‌شد. برای نفس کشیدنِ در هوایی که سخن او را با خود می‌بُرد. کاش می‌فهمیدیم که حضور همیشگی نیست. کاش می‌فهمیدیم پیش از آنکه غیبت بیاید، باید قلب‌ها را آماده کرد. حالا می‌فهمم دردِ فراق را. فراقِ حاضری که غایب است. 

 

آقای غریبِ شهر، این روزها همه جا پر شده از هشتگ حال ما خوب است. حال شما چطور است؟ ما اینجا خوبیم. البته، با تمامِ غربتِ این روزها. خوبیم چون تو را داریم. چون می‌دانیم زیرِ این آسمانِ ابری و غبارآلود، روزی خورشید ظهورت طلوع خواهد کرد. می‌دانم که صدای «الغوث الغوث» هایمان را می‌شنوی. می‌دانم که گریه‌های شبانه‌مان را می‌بینی. جفاست که تو را به خاطر خودمان بخواهیم، نه به خاطر خودت. بدان هر ناله‌ی «کجاییِ» ما، فریادِ «آقا جان بیا» ست. ما اینجا حالمان خوب است به امیدِ نسیمِ ظهورِ تو. آقا جان بیا...

 

   شنبه 7 تیر 1404


فرم در حال بارگذاری ...