« دعای مستجابِ خاکِ خنکِ عرفات | تسلط بر مغزها » |
قطرهای از نور، در تاریکی رحم میرقصید. هر تکانش، یک پیام عاشقانه بود. مادر، با نوازشهایی که رویِ شکمِ گِرد شدهاش میکشید، با او نجوا میکرد. با هر لگدش، لبخندی بر لبان مادر نقش میبست؛
«آخ، دختر مامان! انگار برای دیدن من بیقراری، نه؟»
صدای مادر، مثل یک نغمهی آرام، در وجودش میپیچد. در آن فضای امن احساس میکرد تمام دنیا در آغوش مادرش خلاصه شده است. با تکانهایش، سعی میکرد به مادرش بگوید که چقدر او را دوست دارد و برای لحظهی دیدار مشتاق است.
مادر، برایش پیراهنهای صورتی چیندار خریدهاست. دلش برای به تن کردن این پیراهنها قنج میرود. با اسمی که برایش انتخاب کرده صدایش میزند. اتاق کوچکش را با وسایل بچهگانه پر کردهاست. هر روز، با عشق بیشتری به دخترکش فکر میکند و آیندهای روشن و پر از شادی را برایش تصور میکند.
اما سایهای شوم، در افق پنهان بود. در آن ظهر گرم تابستانی. ناگهان، یک لحظه... یک لحظه که زمان در آن متوقف شد. صدای وحشتناک اصابت موشک و شکستن شیشهها و فلزات و سپس... سکوتی مبهم. دیگر نه گرمای رحم را حس میکرد، نه صدای آرامشبخش مادرش را.
با هراس چشمانش را باز کرد، اما نه در دنیایی که میشناخت؛ در مکانی که غرق در نور و آرامش بود، جایی که هیچ دردی وجود نداشت. اطرافش را نگاه کرد. مادرش را دید که با قدمهایی لرزان، به سمت او میدوید. او را به آغوش کشید. درست همانطور که در خاطرهش مانده بود. صدای مادرش، مثل یک زمزمهای دلنشین، در گوشش طنینانداز شد؛
«دخترکم؛ من همیشه کنارتم، تنهات نمیگذارم!»
فرم در حال بارگذاری ...