« حال شما چطور است؟ | دیدار در بهشت » |
هنوز کسی جرات نکرده است به چشمهایم نگاه کند و حقیقت را در گلویِ خیسِ اشکهایم بریزد. اما، قلبِِ یک مادر، زودتر همه چیز را میفهمد. همان شب، روی خاکِ خنکِ عرفات، وقتی که استجابت دعایش را خواستم، فهمیدم.
حالا اینجا زیر آسمانِ پُر ستارهی مکه، دستانم را به سوی کعبه دراز میکنم. ستارهای میدرخشد و چشمانم میسوزد. کلمات در گلویم میشکنند. صدایم میلرزد. پشتِ پلکهایِ بسته، چمشانِ همیشه خندانِ پسرم را میبینم. همان نگاهِ پاکی که هر بار سر سجادهام به من مینگریست و میگفت: «مامان، دعا کن شهید بشم...»
اشکهایم روی گونههایم سُر میخورند. کسی نمیداند چرا این حاجیه خانم، اینقدر بیوقفه گریه میکند. شاید فکر میکنند از شوق زیارت است؛ اما من برای مادری میگریم که هنوز جرأت نکرده است از پسرش بپرسد. برای پسری که شاید دیگر نبینمش...
صدای صوت قرآن بلند میشود. قاری قرآن آرام در گوشم زمزمه میکند: «أَلَا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ»
بلند میشوم. کنار مقام ابراهیم در میان دیگر زائران میایستم. آهسته زمزمه میکنم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر...»
پ. ن: واگویهای از زبان یکی از مادران شهدای حمله رژیم صهیونیستی
فرم در حال بارگذاری ...