ساعت، نزدیک دو بعدازظهر است. نشسته‌ام چشم به راهِ پیامِ تلویزیونیِ آقایمان سیدعلی. حالِ معشوقه‌ای را دارم که در انتظار دیدن یار و شنیدنِ طنینِ صدایش بی‌قرار است. به قاب شیشه‌ای تلویزیون خیره می‌شوم. گویی تمامِ بدنم چشم و گوش می‌شوند تا فقط ببینم و… بیشتر »
   شنبه 7 تیر 1404نظر دهید »
  هنوز کسی جرات نکرده است به چشم‌هایم نگاه کند و حقیقت را در گلویِ خیسِ اشکهایم بریزد. اما، قلبِِ یک مادر، زودتر همه چیز را می‌فهمد. همان شب، روی خاکِ خنکِ عرفات، وقتی که استجابت دعایش را خواستم، فهمیدم.   حالا اینجا زیر آسمانِ پُر ستاره‌ی مکه، دستانم… بیشتر »
   جمعه 6 تیر 1404نظر دهید »
    قطره‌ای از نور، در تاریکی رحم می‌رقصید. هر تکانش، یک پیام عاشقانه بود. مادر، با نوازش‌هایی که رویِ شکمِ گِرد شده‌اش می‌‌کشید، با او نجوا می‌کرد. با هر لگدش، لبخندی بر لبان مادر نقش می‌بست؛ «آخ، دختر مامان! انگار برای دیدن من بی‌قراری، نه؟»   صدای… بیشتر »
   پنجشنبه 5 تیر 1404نظر دهید »
    راستش را بخواهید امروز غبطه خوردم به حال هم‌جوارانتان. خدا می‌داند، چقدر دلم می‌خواست که من هم یکی از اقتداکنندگان به حضرت عشق باشم. باز هم از پشت قاب جادویی تلویزیون نظاره‌‌گرتان بودم. گاهی خاطرات اولین دیدارِ با شما در ذهنم تداعی می‌شد و چشمانم… بیشتر »
   جمعه 27 دی 13984 نظر »

1 2