مسلما برای هر انتخابی معیارهایی مدنظر است. انتخاب و خرید کتاب هم از این امر مستثنی نیست. دروغ چرا!!! راستش را بخواهید افزون بر محتوا و قلمِ فاخر، رنگ و طرح کتابها برایم خیلی مهم است. به کتابخانهام زیبایی دو چندانی میبخشد.
بگذریم!!! یکسال پیش بود که نام این کتابِ دلربا، بر سر زبانها افتاد. از زیباییِ ظاهرش که بگذریم، نقلِ محتوایِ متفاوت و جذابش، دلمان را آب کرده بود تا اینکه امروز با وصالش، بیقراریمان خاتمه یافت.
و اما حکایتِ حیدر، حکایتِ عاشقانههای مولا علیعلیهالسلام و حضرت زهراسلامالله علیهاست. اینجا خود آقا راوی نُه سال زندگی مشترکشان هستند، با زبانی شیوا، روان و جذاب...
خواندن این کتاب خالی از لطف نیست.
تلفن زنگ میخورد. از آنطرف خط آهسته میگوید: «مادر به قربانت! پس کِی بریم پارچه بخریم؟»
_ دورت بگردم یکشنبه، بعد از کلاسم خوبه؟
با اینکه پا درد دارد، اما دلش میخواهد طول خیابان را پیاده طی کنیم. روی سنگفرش پیادهرو، زیر سایبان درختان، آرامآرام قدم برمیداریم...
لابلای شلوغی و همهمهی خیابان، صدایش را میشنوم. به سمت صدا برمیگردم. با لنز دوربینم این لحظه را، صدای پایِ آمدنش را ثبت میکنم. شما هم میشنوی؟ صدایِ پایِ محرم را میگویم. آرامآرام میآید. صدای کاروان کربلا، صدای دشنه و شمشیر، صدای ناله و شیون... کوچه خیابانهایِ شهر بوی محرم به خود گرفتهاند... دلم میلرزد...
تشنه است. سمتِ آبسردکن میرود. با دستانِ لرزانش، لیوان کوچکش را آب میکند... ”سلام بر شهید کربلا“ میگوید...
_ مادر همین پارچهی مشکی خوب است. دورت بگردم زود دست به کار شو؛ برای دوخت و دوزِ رَختِ محرمم. تا محرم چیزی نمانده است.
پاهایش از خستگی ”زُق زُق“ میکند. انگشت کوچک پایش تاول زده است. پایش را درون تشت آب میگذارد. کمی پاهایش را میمالم... یک جفت کفشِ پیادهروی هم میخواهم...
تلفن زنگ میخورد. از آنطرف خط آهسته میگوید: «مادر به قربانت! یادت باشه تو سامانه ثبت نام کنیم...».
کمکم سیاهی علمت دیده میشود؛ «یا حسین»
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوشِ من!*
آنطوری عقل و هوشم را برد، که بیاختیار غرق تماشایش شدم. همهمههایی از انعکاسِ صدایِ بچگیهایم میشنیدم. وقتی با خواهر و برادرم روبرویش مینشستیم و نوبتی صدای "آآآآآآآآآ..." درمیآوردیم و با تمام وجود به انعکاسِ صدایمان میخندیدیم. ـ حتما، خیلی از شما این تجربه را داشتهاید_ آنقدر کلهاش را اینطرف و آنطرف میکردیم، که یک روز گردن فلک زدهاش شکست و آویزان شد.
به هوای آنروزها پنکه را روشن کردم. صورتم را نزدیک پرههایش بردم. به آرامی گفتم: "آآآآآ..." تا شاید صدای آنروزها را بشنونم. صدای ناآشنایی به گوشم خورد؛ «حج خانوم مِگِه بِچِه شُدی! وَخی عقب تا یوختِه باد بیاد. میخوام دو رکعت نماز بوخونم!».
نشانی این مطلب در وبلاگ یادداشتهای چند خانم طلبه
* صائب تبریزی
از فرطِ گرما آبی به سر و صورتش زد. دهانش را زیر شیر آب گرفت و «قُلپقُلپ» آب نوشید. برخاست و چند قدمی دور شد. زیر سایهی دیوار نشست تا کمی خنک شود. شیر آب را محکم نبسته بود. آب «چِکچِک» میریخت ...
گفتم اسراف است بروم شیر آب را محکم کنم. لبهی حوض نشستم. ناگاه زنبوری «وِزوِزکُنان» آمد و دهانش را زیر شیر آب گرفت. گویا عطشش فراوان بود! شیر آب را نبستم. با خودم گفتم: «شاید بقیهی زنبورها هم تشنه باشند!»
به این فکر کردید اگر روزی آب تمام شود چه باید کرد؟ من شیر آب را نبستم؛ اما شماها، بله شماها! اگر شیر آب منزلتان چکه میکند بیدرنگ برخیزید و شیر آب را محکم ببندید!
در مصرف آب صرفهجویی کنیم!