کسانیکه میگفتند این انقلاب نفسهای آخرش را میکشه چشمانشون را خوب باز کنند و ببینند؛ انقلاب ما نوجوانهای دهههشتادیای داره که مثل کوه پای کار این نظام ایستادهاند.
وقتی که بیمحابا با ماژیک مشکیاش شعارهای پوشالی روی دیوار را خطخطی کرد و با قلبی راسخ و سرشار از عشق، فراز «لبیک یا خامنهای» را نگاشت، به یاد انقلابیون سال 57 افتادم که به عشق خمینیای که به همه جرأت طوفان داده بود شعار «درود بر خمینی» را روی صفحات آجری شهر رقم میزدند.
صبحِ روزِ اولِ اعتکاف تا چشمانش را باز کرد گفت: «خانم چه ویوی قشنگی را برای استراحتمون انتخاب کردید... ممنونم که ما را اوردید اعتکاف...». بغلش کردم و گفتم: همهی کسانیکه اینجا هستند باید ممنوندار امام خمینی (ره)، رهبر عزیزمان سیدعلی، شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی، شهدای مدافع حرم و حاج قاسم باشیم. که اگر اینها نبودند، اگر استقامت و از خودگذشتگی اینها نبود، هیچکدام از ما اینجا نبودیم. حالا نوبت شماهاست که با خودسازی تو این سه روز، گامی در جهت تشکیل حکومت جهانی مهدوی بردارید تا پرچم انقلاب به سلامت به دست صاحب اصلیاش آقا امام زمان عج برسد.
امشب که مشغول بستن کولهی مراسم اعتکافم، حال و هوای زمانی را دارم که برای سفر اربعین آماده میشدم... چشمام بارونی شده و دلم هوایی... آقا جانم! تو این شب زیارتیت حال دلم را خریدار باش و خیلی زود، منِ روسیاه را بطلب.
در حالِ نصبِ تراکتِ اول بودم که یکی از دانشآموزان گفت: «خانم، چی شده؟! مدرسه قاطی کرده، دارید شعارِ زن زندگی میزنید؟! بالاخره شماها هم به هوش اومدید؟!»
گفتم: «بله دیگه! ما هم گفتیم شعار بنویسیم! این مذهبیها چی میگن برا خودشون! حرف فقط، حرفِ اونور آبیها!»
بلندبلند شروع کرد به خواندن متن یکی از تراکتها. یک دفعه تُنِ صدایش کم شد. گفتم: «چی شد آروم شدی؟!»
گفت: «هیچی خانم! با اجازهتون من برم، الان دبیرمون میاد...»