عکس یادگاری » |
حرم امام رضا علیهالسلام نفسهایش را برای نماز صبح تنظیم کرده بود. دخترم برای تجدید وضو رفت و من «نگهبانِ موقت» کیف سفیدش شدم.
در حال ذکر و دعا بودم. خانمی با ابهتِ «فرماندهی صفهای نماز جماعت» رسید. با مانوری ماهرانه پای چپش را طوری دراز کرد که انگار میخواست حریم نمازش را تا صحن پیامبر اعظم گسترش دهد! کیف و کفش دخترم را مثل فوتبالیستی که دارد توپ را پاس میدهد با پایش جابجا کرد.
گفتم: «اینجا جای کسیه! برای تجدید وضو رفته!»
همزمان با گفتن جملهی «پام درد میکنه!» خودش را چند سانتی جابجا کرد. برای نماز مستحبی نیت کرد. بعد از سلام نماز، با چهرهی خانم مارپل گونه پرسید: «این کیف مال کیه؟ نکنه توش بمب باشه؟!»
مثل توپی سرگردان، میانِ زمین خنده و تعجب گفتم: «حاج خانم، اینجا و بمب!»
با اقتدار یک مأمور امنیتی حرفهای گفت: «تو اخبار گفتن باید هوشیار باشیم! این کیف از وقتی من اومدم اینجاست و مشکوکه! خِیرندیدهها هر کاری ازشون برمیاد!»
خیالش را با گفتن «کیف دخترمه» آسوده کردم. دخترم برگشت. کیفش را برداشت تا سجادهاش را دربیاورد. زیر چشمی دخترم را اسکن میکرد. به یکباره از حالت مأمور ویژهی امنیتی درآمد. شد مثل فروشندهای که بخواهد گرانترین جنسش را بفروشد! با چشمانی براق گفت: «چه دختر با کمالاتی! چند سالته عزیزم؟ برای ازدواج کسی رو مدنظر داری؟!»
با خندهای به طعم تعجب از این تغییر نقش ناگهانی گفتم: «از بمبگذاری احتمالی رسیدیم به مجلس خواستگاری!»
فرم در حال بارگذاری ...