« وعده شیرین | سرداری پر افتخار » |
هر کس برای خودش کُنج خلوتی داشت. گوشهای از صحن مسجد نشستم؛ روبروی گنبد فیروزهای. یک سنگ صبور میخواستم تا وا کنم عقدههای دلم را. خسته از همه جا و همه کس شروع کردم به درد و دل. صاحب آن صحن و سرا شد سنگ صبورم.
ـ «خانم؛ خانم! یه دونه فال میخری؟ تو رو خدا یه دونه بخر». پسرک فال فروشی با جعبهای پر از فال روبرویم ایستاده بود.
ـ «نه، فال نمیخوام». همینطور که داشت دور میشد انگار کسی دو دستی زد به من. «حواست کجاست! تو که نمیتونی به کسی کمک کنی، دل کسی رو شاد کنی، گره از مشکلش وا کنی... چطور انتظار داری که کسی دلت رو شاد کنه، بهت کمک کنه...»
ـ «آقا پسر؛ آقا پسر! بیا...». یه دونه فال برداشتم. چقدر خوشحال شد؛ انگار تمام دنیا را به او داده بودند. پاکت فال را باز کردم، شروع کردم به خواندنش. نمیدانم شاید آن پسرک فال فروش و آن فال را سنگ صبور آن لحظهی من برایم فرستاده بود، اما هر چه بود به من آرامشی داد و دلم را قرص و محکم کرد، برای انتخاب راهی که در پیش داشتم. الآن درست یکسال از آن روز میگذرد و من یک طلبهام.
این متن را نوشتم که یادم باشد، آقا حق دوستی را به جا آورد و مرا پذیرفت؛ اکنون نوبت من است. یادم باشد و یادمان باشد، که آقا منتظر است، منتظر ما که یک منتظر باشیم، منتظر واقعی نه به حرف بلکه به عمل. یادم باشد و یادمان باشد، که آقا ما را به یاری طلبیده، پس به ندای او لبیک بگوییم و امام زمانمان را یاری کنیم نه به حرف بلکه به عمل.
فرم در حال بارگذاری ...