دنیایی که آخرش یک متر قبرِ که اونم با یه بارون شدید، یه وقت هم با یه زلزله فرو میریزه، ارزش هیچ چیز را نداره! فکر آخرتت باش!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ؛ اين زندگى دنيا چيزى جز سرگرمى و بازيچه نيست و اگر بدانند، زندگى حقيقى، همان سراى آخرت است.
عنکبوت: ۶۴
با همان ردِّ غمِ پُررنگِ چشمهایم گفتم: «خدا جونم! قربونت برم، من لایق دیدار با خانوادهی شهدا نبودم اما یه نگاهی به دلِ پاکِ این طفل معصومها مینداختی، ذوقشون کور شد. اینهمه شهید تو این شهر! نباید یکیشون برای دیدار جور میشد؟!»
چادرم را سر کردم. راهی مسجد شدم. آسمان هم، بغضِ گلو باز کرده بود. چترم را بستم تا شاید باران، غمِ سنگین روی دلم را بشوید... وارد مسجد شدم. راهروی ورودی مسجد، مزین به قاب عکس شهدای محلهمان بود... چرا راه دور رفته بودم؟ یار در خانه و من گرد جهان میگشتم! سراغ خانم صادقی را گرفتم. ماجرا را برایش شرح دادم. برنامهی دیدار با مادر شهید محمدرضا شجاعی، یکی از شهدای محله را برایمان هماهنگ کردند.
صبح روز چهارشنبه، زیر بارشِ رحمتِ الهی، چتر به دست، با پای پیاده راهی شدیم. مادر شهید، درب منزل منتظرمان ایستاده بود. اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. وارد خانه شدیم. قاب عکس نقاشی شدهی شهید کنار سالن پذیرایی دلربایی میکرد. مادر شهید، پیرزن خوش صحبتی بود. آرامش عجیبی در چهرهاش دیده میشد. برایمان از تولد آقا محمدرضا تا درس خواندنش، نماز شبها و نالههای شبانهاش، عشقش به خمینی و آرمانهایش و رفتن به جبهه و شهادتش گفت. با صبر و حوصله سوالات دخترها را پاسخ داد. وصیتنامهی شهید خوانده شد...
سینی چای و شیرینی دور داده شد. حاج خانم شجاعی بفرمایی زد و گفت: «تعارف نکنید. شما دعوت شدهی خود آقا محمدرضایید! چند ماه پیش بود که بسیج برای برنامهی شهیدِ آبرویِ محله، به منزل ما آمدند. به همین خاطر در ایام دههی فجر، منزل همهی شهدای محله رفتند، جز خانهی ما. غصهدار شدم. دلم میخواست باز هم برای دیدار به خانهی ما میآمدند. خواب محمدرضا را دیدم. قند و چای پخش میکرد و میگفت: مامان مهمان داریم... فردایش شما زنگ زدید...». به وضوح «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» را حس کردم...
کسانیکه میگفتند این انقلاب نفسهای آخرش را میکشه چشمانشون را خوب باز کنند و ببینند؛ انقلاب ما نوجوانهای دهههشتادیای داره که مثل کوه پای کار این نظام ایستادهاند.
وقتی که بیمحابا با ماژیک مشکیاش شعارهای پوشالی روی دیوار را خطخطی کرد و با قلبی راسخ و سرشار از عشق، فراز «لبیک یا خامنهای» را نگاشت، به یاد انقلابیون سال 57 افتادم که به عشق خمینیای که به همه جرأت طوفان داده بود شعار «درود بر خمینی» را روی صفحات آجری شهر رقم میزدند.
صبحِ روزِ اولِ اعتکاف تا چشمانش را باز کرد گفت: «خانم چه ویوی قشنگی را برای استراحتمون انتخاب کردید... ممنونم که ما را اوردید اعتکاف...». بغلش کردم و گفتم: همهی کسانیکه اینجا هستند باید ممنوندار امام خمینی (ره)، رهبر عزیزمان سیدعلی، شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی، شهدای مدافع حرم و حاج قاسم باشیم. که اگر اینها نبودند، اگر استقامت و از خودگذشتگی اینها نبود، هیچکدام از ما اینجا نبودیم. حالا نوبت شماهاست که با خودسازی تو این سه روز، گامی در جهت تشکیل حکومت جهانی مهدوی بردارید تا پرچم انقلاب به سلامت به دست صاحب اصلیاش آقا امام زمان عج برسد.