امروز، روز تو است؛ روز قدس.
گوش کن! میشنوی؛ صدای قدمهای برادران و خواهران تو میآید که به میدان آمدهاند.
مرزها و فاصلهها را درنوردیدند و همسنگر تو شدهاند.
دوباره خوب گوش کن! میشنوی؛
با تو هم صدا شدهاند و فریاد ”القُدسُ لَنا” سر دادهاند.
فریاد اتّحادی که لرزه بر دل دشمنانت انداخته است.
قدس، ای نخستین قبلهگاه عشق؛ امروز تو تنها نیستی.
ما ایستادهایم در کنار تو، در جبهه مقاومت، تا نابودی استکبار، تا صبح پیروزی،
که طلوع این صبح نزدیک است…
ســلام بــــر شبـــــ ِ قـــــدر
شبــــِ نـــزول قـــــــرآن
شبــــی کــــه برتــــــر از هـــــــزار مــــاه استــــ
شبــــِ فـــــرود آمــــدن فرشتگـانــــ
شبــــِ تقدیـــــــر الهـــــی
شبــــِ دعـــــا و توسلــــ
شبــــِ شبــــ زنــــده داریـــ
شبــــِ اشکـــ و استغفـــــار و توبـــــه
شبــــِ فرصتـــــــها
شبــــِ بندگـــــی خــــــدا
شبــــِ خدایـــی شــــدن
شبـــی کــــــه صــــدای « الغـــوث الغـــــوث... » آسمـــانـــ شهــــر را فـــــرا گرفتـــــه
شبــــِ قـــــرآنـــ بـــــه ســـــــر...
خدایــــا بــــه کدامینـــ اسمـــاء و صفاتــــ والایتـــ بخوانمتـــ ، کــــه تـــو پاکــی و
منزه و معبـــودی جــــز تــــو نیستــــ
خدایــــا، قســــم به قرآنتـــ و به اسمــــاء اعظمتـــ و به چهــــارده نور آسمانیتــــ
برســــانـــ مهدی فاطمـــــه را کــــه آمدنش به درازا کشیـــــده و طاقتمانــــ ، طاق شـــــده.
ببخش بر مــا گناهانمانـــ را و مقــــدر بفرمـــــا بهتــــرینـــ سرنوشتهـــــا را...
وای از آن روزی که کینههای پنهانی، آشکار شد و آنقدر ادامه یافت؛ تا اینکه فرق ماه را با تیغ زهرآلودش شکافت. سجدهگاه عشق و بندگی غرق خون شد. قامت حیدری آن شیر "لا فتی" خم شد. فریاد «فُزتُ وَ رَبِّ الکَعبه» بلند شد. زمین از این داغ بزرگ به لرزه درآمد. آسمان دلش گرفت.
کوفه؛ ای شهر نفرین شده! کوچههایت، دیگر محل گذر قدمهای شبانهی علی نیست، دیگر شاهد کمکهای شبانهی او به فقرا هم نیست. دیگر دست نوازشی بر سر یتیمانت نیست. تو لایق حکومت پر از عدل و داد علی نبودی!!!
ای اهل نادان و جاهل کوفه!!! که علی از دست شما به تنگ آمده بود. آسوده بیارامید که روح عدالت را کشتید، بیارامید و بر جهل خود بیافزایید. وای بر شما اهل کوفه! وای بر شما، که علی را تنها گذاشتید؛ آنقدر که علی دردها و راز دلش را با چاه در میان گذاشت. چاه تنهایی علی هم تنها شد. با سینهای پُر از راز، پُر از درد... کوفه در غربت و تنهایی فرو رفت.
« اللَّهُــــمَّ العَن قَتَلَۀَ أمیرَالمُومِنیِن »
ــــــــــــــــــــ
پ. ن: مراقب باشیم، ما اهل کوفه نباشیم که امام زمانمان را تنها بگذاریم...
خداوندا ! تو «سَتّار العُیوبی»
چه بسیار عیوبی که بر من پوشاندی و از دیگران پنهان نمودی و آبرویم را حفظ کردی؛
گناهانی که تنها تو ناظر بودی و لا غیر، که اگر چنین نبود، آبرو و اعتباری نزد مردم نداشتم.
حال من آمدهام با کولهباری از گناه که تو میدانی و من.
امید دارم بر پردهپوشی تو پس ای پوشانندهی گناه «لا تَقطَع رَجایِی»
«عَصَیْنَــــاکَ وَ نَحْــــنُ نَرْجُــــو أَنْ تَسْتُــــرَ عَلَیْنَــــا ...»
«خدایا، نافرمانی کردیم تو را و آنچه را که خلاف فرمان و رضای تو بود به جای آوردیم؛ و امیدواریم که بپوشانی بر ما...».
فراز چهاردهم از دعای ابوحمـزه ثمالی
چندین بار به او تذکّر داده بودم، که دیگر آن کار را انجام ندهد!!!
«پسرم؛ کار بدی است... خطرناک است... !!!»
امّا عالم بچگی بود و بازیگوشی و دوباره تکرار همان خطا. نادم و پشیمان آمد به کنارم، و گفت: «مامان ببخشید...»
با عصبانیت او را طرد کردم. به او گفتم: «برو... دوستت ندارم...»
چند ساعتی گذشت؛ برای اینکه دلم را به دست بیاورد، تُندتُند اسباببازیهایش را جمع کرد و مثل یک بچهی خوب و مؤدب، گوشهای نشست.
صِدایـم زد: «مامان جان، هنوز قهری... مامان ببخشید... مـامـان!!! دوستت دارم... قول میدهم کار بد نکنم...»
مهر مادری است دیگر... دلم نیامد، نگاهش کردم و بعد آغوشم رو برایش باز کردم... او را در آغوش گرفتم و بوسیدمش، او هم قولِ قولِ قول داد که تکرار نشود...
خدایا، من هم به آغوش پر از مهر مادرانهی تو ایمان دارم. اگر طَردم کنی، عتابم کنی، قهرم کنی، باز هم به آغوش پر از مهر تو بازمیگردم و تو را میخوانم، و تو را میخواهم، تا این بندهی خطاکار را بپذیری...
«فَوَ عِزَّتِكَ يا سَيدي لَوِ انتَهَرْتَني ما بَرِحْتُ مِنْ بابِكَ وَ لا كَفَفْتُ عَنْ تَمَلُّقِكَ»
به عزتت سوگنـد! اگـر مـرا برانی، از درگاهت نخواهـم رفت و از التماس به پیشگاهت دست نخواهـم شست...
ابوحمــزه ثمالی ، فراز شانـزدهم