چه کسی از راه رفتن در دلِ طبیعتِ زیبایِ بهاری بدش میآید؟! آنهم این روزها که همه جا دیدنیست. از آسمان آبی با خورشید فروزانش، اما گاه ابری و بارانی، از چشمه و رود، از بلبلان سرمست تا درختان و گلها و شکوفهها ... سادهتر بگویم، این روزها بوم نقاشی خداوند دیدنیست! و چه زیباست زمانی که خداوند این بوم نقاشی را با قدرتِ لایزالش، با رنگهای زیبای بهاری نقاشی میکند و اعجازی از عشق و زندگی میآفریند.
و بهار آمد. بهاری که منتظرش بودیم. بهار آمد و دیبای زیبایش را همه جا گسترانید. عِطر بهار، عِطر سوسن و سنبل، عِطر شببوها، عِطر میخک و رز، عِطر بهار نارنج، عِطر زندگی، عِطر تازگی ... همه جا پیچیده. بهار آمد و با گرمای وجودش، سردی و رخوت را از چهره طبیعت زدود و جانی دوبارهاش بخشید.
بله! این روزها دیدنیست! این روزها دلت میخواهد که پُر کنی ریههایت را از عِطر دلانگیزِ بهاری و نفس بکشی؛ نفس بکشی تا زنده شوی! مثل آسمان، مثل خورشید، مثل درختان، مثل شکوفهیِ دلربای بهاری که در دستانت بوی عشق میدهد، بوی زندگی میدهد!
دنیای ساده و بیپیرایه کودکی و آرزوهایی شیرین و بس بزرگ، شاید هم محال و دست نیافتنی. خانه، پدر، مادر...
خانه چه واژه ناآشنایی بود برایش. با چه حسرتی به در و دیوار خانه نگاه میکرد. چه زیبا پشت پنجرههای انتظار در آرزوی آمدن پدر و مادری از در خانه خورشید، به تماشا نشسته بود. بغضش، دلم را شکست و چشمانم را بارانی کرد.
خدایا من غرق در نعمتم و هنوز ناسپاسی میکنم. بار الها! ببخش که در خوابم و ندیدم اینهمه نعمتی که به من بخشیدی. ببخش که زبانم لال شده و قاصر است از شکر نعمتهایت. اصلا کم میآورد در برابر عظمت و فراوانی نعمتهایت. ببخش که نعمتهایت را تباه کردم و در راه رضای تو صرف نکردم. بر من خرده مگیر که بس فراموش کارم. سپاس که در همه حال برایم خدایی میکنی. بخاطر همه چیز هزاران بار شکرت...
وَ ما قَدرُ لِسانی یارَبِّ فی جَنبِ شُکرَکَ ؟
وَ ما قَدرُ عَمَلی فی جَنبِ نِعَمِکَ وَ إحسانِکَ ؟
«فراز بیست و سوم از دعای ابوحمزه ثمالی»
من خسته از روزمرگیها، هیاهوها، کشمکشها...
چقدر لذتبخش است یک خواب خوب و شیرین شبانه. در رختخوابی گرم و نرم، با نسیم مطبوع و خنکی که میوزرد. نور فیروزهای رنگ چراغ خوابی که در گوشه اتاق چشمک میزند و به ظلمت شبانهام روشنایی بخشیده است. لیوان آب خنکی که تشنگی شبانهام را رفع میکند.
وای از آن پشه مزاحمی که مدام درون گوشم وِز وِز کرد و نیش دردناکش که آرامشم را بر هم زد...
ندایی آمد؛ چقدر آمادهای؟! برای خوابی ابدی، بعد از یک عمر روزمرگی، خستگی و ...
دیر یا زود به سراغ تو هم میآید و گریزی از آن نیست. روزی میرسد که تو هم سوار بر شانههای مردم به سمتش روانه میشوی! خانه تنگ و تاریک قبر، که هیچ انیس و مونسی نداری جز اعمال نیک و بدت.
آیا چراغی برای آن افروختهای؟! و یا فرشینهای به زیر پایت؟! نکند پشهای مزاحم، خواب را از چشمانت برباید!
إِنْ أَنَا نُقِلْتُ عَلَى مِثْلِ حَالِی إِلَى قَبْرِی لَمْ أُمَهِّدْهُ لِرَقْدَتِی وَ لَمْ أَفْرُشْهُ بِالْعَمَلِ الصَّالِحِ لِضَجْعَتِی...
وای بر من، اگر من با چنین حالی به قبرم وارد شوم؛ قبری که برای خواب آماده نساختهام و برای آرمیدن به کار نیک فرش ننمودم...
فراز بیست و یکم از دعای ابوحمـــزه ثمالی
خداوندا ! تو «سَتّار العُیوبی»
چه بسیار عیوبی که بر من پوشاندی و از دیگران پنهان نمودی و آبرویم را حفظ کردی؛
گناهانی که تنها تو ناظر بودی و لا غیر، که اگر چنین نبود، آبرو و اعتباری نزد مردم نداشتم.
حال من آمدهام با کولهباری از گناه که تو میدانی و من.
امید دارم بر پردهپوشی تو پس ای پوشانندهی گناه «لا تَقطَع رَجایِی»
«عَصَیْنَــــاکَ وَ نَحْــــنُ نَرْجُــــو أَنْ تَسْتُــــرَ عَلَیْنَــــا ...»
«خدایا، نافرمانی کردیم تو را و آنچه را که خلاف فرمان و رضای تو بود به جای آوردیم؛ و امیدواریم که بپوشانی بر ما...».
فراز چهاردهم از دعای ابوحمـزه ثمالی
چندین بار به او تذکّر داده بودم، که دیگر آن کار را انجام ندهد!!!
«پسرم؛ کار بدی است... خطرناک است... !!!»
امّا عالم بچگی بود و بازیگوشی و دوباره تکرار همان خطا. نادم و پشیمان آمد به کنارم، و گفت: «مامان ببخشید...»
با عصبانیت او را طرد کردم. به او گفتم: «برو... دوستت ندارم...»
چند ساعتی گذشت؛ برای اینکه دلم را به دست بیاورد، تُندتُند اسباببازیهایش را جمع کرد و مثل یک بچهی خوب و مؤدب، گوشهای نشست.
صِدایـم زد: «مامان جان، هنوز قهری... مامان ببخشید... مـامـان!!! دوستت دارم... قول میدهم کار بد نکنم...»
مهر مادری است دیگر... دلم نیامد، نگاهش کردم و بعد آغوشم رو برایش باز کردم... او را در آغوش گرفتم و بوسیدمش، او هم قولِ قولِ قول داد که تکرار نشود...
خدایا، من هم به آغوش پر از مهر مادرانهی تو ایمان دارم. اگر طَردم کنی، عتابم کنی، قهرم کنی، باز هم به آغوش پر از مهر تو بازمیگردم و تو را میخوانم، و تو را میخواهم، تا این بندهی خطاکار را بپذیری...
«فَوَ عِزَّتِكَ يا سَيدي لَوِ انتَهَرْتَني ما بَرِحْتُ مِنْ بابِكَ وَ لا كَفَفْتُ عَنْ تَمَلُّقِكَ»
به عزتت سوگنـد! اگـر مـرا برانی، از درگاهت نخواهـم رفت و از التماس به پیشگاهت دست نخواهـم شست...
ابوحمــزه ثمالی ، فراز شانـزدهم