« بـــه امیـــد دیـــدار ... | چقدر آماده ای؟! » |
دنیای ساده و بیپیرایه کودکی و آرزوهایی شیرین و بس بزرگ، شاید هم محال و دست نیافتنی. خانه، پدر، مادر...
خانه چه واژه ناآشنایی بود برایش. با چه حسرتی به در و دیوار خانه نگاه میکرد. چه زیبا پشت پنجرههای انتظار در آرزوی آمدن پدر و مادری از در خانه خورشید، به تماشا نشسته بود. بغضش، دلم را شکست و چشمانم را بارانی کرد.
خدایا من غرق در نعمتم و هنوز ناسپاسی میکنم. بار الها! ببخش که در خوابم و ندیدم اینهمه نعمتی که به من بخشیدی. ببخش که زبانم لال شده و قاصر است از شکر نعمتهایت. اصلا کم میآورد در برابر عظمت و فراوانی نعمتهایت. ببخش که نعمتهایت را تباه کردم و در راه رضای تو صرف نکردم. بر من خرده مگیر که بس فراموش کارم. سپاس که در همه حال برایم خدایی میکنی. بخاطر همه چیز هزاران بار شکرت...
وَ ما قَدرُ لِسانی یارَبِّ فی جَنبِ شُکرَکَ ؟
وَ ما قَدرُ عَمَلی فی جَنبِ نِعَمِکَ وَ إحسانِکَ ؟
«فراز بیست و سوم از دعای ابوحمزه ثمالی»
فرم در حال بارگذاری ...