اخبار آمار شهدا در روزهایی که گذشت، برایم تلنگری دوباره بود. اینکه مرگ همان همسایهی پُر سر و صدایی است که همیشه دم در ایستاده؛ چه در هیاهوی جنگ، چه در سکوت بیمارستانهای کرونازده، چه در میان خندههای یک مهمانی عادی، یا لابلای شلوغ پلوغی هر لحظه از زندگیهایمان. همان تفسیرِ «هر کجا باشید مرگ شما را درمییابد.»
اما اینکه مرگ را چگونه ببینیم، انتخاب من و شماست. هیولایی ترسناک که خوابهایمان را میدزدد؟! یا معلمی حکیم که به ما پروانه زیستن را میآموزد؟!
مرگ مثل ساعت زنگداری است، که برخی را صبح زود بیدار میکند و بعضی را حوالیِ شب. عاقل کسی است که همیشه آماده باشد. بهترین آمادگی برای مقابله با آن، زندگی کردن است؛ مثلِ باغبانی که میداند زمستان آمدنیست، اما امروز دارد درخت میکارد. همان کلام پیامبر که فرمودند: «برای دنیایت چنان کار کن که گویی همیشه زندهای و برای آخرتت چنان که گویی فردا میمیری.»
این فلسفه زندگی آگاهانه است. زندگی کن و برای بانگ رحیل آماده باش. با کاشتن بذرهایِ نیکی که پس از ما بهار میآفرینند. با نوشتن داستانی که پس از «فانِ» ما «باقی» بماند. زندگیای که وقتی مرگ به سراغش میآید، بگوید: «ببخشید مزاحم شدم، شما ادامه دهید!»
ما به سیمای «سیدعلی» مه دیدهایم
ما در این آیینه الله دیدهایم
شاید این تصویر، زندهترین تفسیر «قل لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ» باشد که در دنیای پرشتاب و مدرن امروزی دیدهام. پشت این دیوارهای انسانی که نه از جنس سنگ و گچ، که از ایمان ساخته شدهاند. چشمهایی که به زمین دوخته شده است، تا قلبهایی به آسمان برسد. اینجا حرم است؛ حریمی که نجابت را نه در حصار، که در انتخاب معنا میکند.
مردانِ این قاب، نه مجسمهاند و نه بیحس؛ زندهتر از همیشهاند. با چشمانی که انتخاب کردهاند، نبینند. با قلبهایی که با «غضّ بصر» انتخاب کردهاند که حقیقت را ببینند. بانوانِ این قاب، نه محصور که محفوظند و نه محدود که ممتازند و این هنرنمایی ایمان است. جایی که هر نگاه کنترلشدهای تابلویی میشود برای نمایش عظمت انسانی که بر نفسش چیره شده است.
در شهرهای امروز، حرم دیگر فقط میان گنبدهای طلایی نیست. حرم در متروها، مراکز خرید، خیابانهای شلوغ، دانشگاهها و پشت صفحات مجازی هم برپاست. باید در این شهرِ هزار چشم، دیواری بسازیم از نگاههای نخوانده تا حریم دلها پشت بیحرمتیها گم نشود.
آیه امروز همان آیه دیروز است که با لباسی مدرن و به سبک زندگی دیجیتال به سراغمان آمده است. گاهی یک تغییر مسیر در پیادهروی تفسیری از آیه میشود؛ یا حرکت آهستهی زنی که روسریاش را پیش از ورود به تالار کنفرانس پر از نگاههای مردانه، باوقار تنظیم میکند. حتی وقتی در اسکرول اینستاگرامی انگشتت از کلیک بر عکس نامحرم میگذرد، یا چتِ کاری که حریم گفتوگوی غیرضروری را نمیشکند و...
اینها همان تفسیر زندهی آیهاند که نه بر کاغذ که بر پوست زندگی نوشته میشوند و با انتخابهای روزمرهمان ترسیم میگردند.
امشب، آخرین شبِ مهمانی من در حرم امام رضا علیهالسلام است. ساعت از نیمهی شب گذشته است. هوای رواق امام، پُر از بوی عطر و دعاست. ذکرشمارم را به دست گرفتهام. لبهایم زمزمه میکند. نفسهایم از پس هر ذکر، گرمتر از قبل میشود.
ناگهان ولوله شد. سکوت رواق را اذانِ «لاالهالاالله» شکست. پیکر شهیدی را آوردند. شهیدی جوان از خاکهای داغ وطن به اسم «مدافع وطن». از آنجایی که دشمن، زوزهکشان حمله آورده بود و آتش بیامانش را بر پیکر مردان خدا ریخته بود.
دعاهای شبانهام با صدای لرزان مداحی در هم آمیخت. ذکر لبهایم، به شعار «مرگ بر آمریکا» «مرگ بر اسرائیل»، تبدیل شد. در این حریم ملکوتی، توّلی و تبری را نه با کلام، که با عمق جان حس کردم. همان عقیدهی همیشگی ما که با خون شهیدان نوشته و با اشکِ عاشقان، تلاوت شد؛ «هر که لاالهالاالله میگوید، باید مرگ بر طاغوت بگوید».
شب به سحر رسیده است. پیکر شهید حالا در آغوشِ حرم است. مثل کودکی که پس از سالها به آغوش مادر بازگشته باشد. اما، جمعیت همچنان ایستاده است. با چشمانی خیس و دلی پُرشور، منتظر طلوع خورشیدی که وعدهاش را دادهاند. خورشیدی که روزی از پسِ این شبهای تاریک خواهد تابید.
حرم امام رضا علیهالسلام نفسهایش را برای نماز صبح تنظیم کرده بود. دخترم برای تجدید وضو رفت و من «نگهبانِ موقت» کیف سفیدش شدم.
در حال ذکر و دعا بودم. خانمی با ابهتِ «فرماندهی صفهای نماز جماعت» رسید. با مانوری ماهرانه پای چپش را طوری دراز کرد که انگار میخواست حریم نمازش را تا صحن پیامبر اعظم گسترش دهد! کیف و کفش دخترم را مثل فوتبالیستی که دارد توپ را پاس میدهد با پایش جابجا کرد.
گفتم: «اینجا جای کسیه! برای تجدید وضو رفته!»
همزمان با گفتن جملهی «پام درد میکنه!» خودش را چند سانتی جابجا کرد. برای نماز مستحبی نیت کرد. بعد از سلام نماز، با چهرهی خانم مارپل گونه پرسید: «این کیف مال کیه؟ نکنه توش بمب باشه؟!»
مثل توپی سرگردان، میانِ زمین خنده و تعجب گفتم: «حاج خانم، اینجا و بمب!»
با اقتدار یک مأمور امنیتی حرفهای گفت: «تو اخبار گفتن باید هوشیار باشیم! این کیف از وقتی من اومدم اینجاست و مشکوکه! خِیرندیدهها هر کاری ازشون برمیاد!»
خیالش را با گفتن «کیف دخترمه» آسوده کردم. دخترم برگشت. کیفش را برداشت تا سجادهاش را دربیاورد. زیر چشمی دخترم را اسکن میکرد. به یکباره از حالت مأمور ویژهی امنیتی درآمد. شد مثل فروشندهای که بخواهد گرانترین جنسش را بفروشد! با چشمانی براق گفت: «چه دختر با کمالاتی! چند سالته عزیزم؟ برای ازدواج کسی رو مدنظر داری؟!»
با خندهای به طعم تعجب از این تغییر نقش ناگهانی گفتم: «از بمبگذاری احتمالی رسیدیم به مجلس خواستگاری!»