مواظبِ رِلهاتون باشید، تلگرام آورده را اینستا میبره...!
پشتنویسِ پیکان وانتِ روبرویم، حکایتِ تلخِ دوستیها و رلزدنهای مجازی این روزها شده است. دوستیها و رلزدنهایی که نتیجهاش چیزی جز خیانت، بدبینی و عدم اعتماد زن و مرد به یکدیگر نیست. عشق در زندگی هر فردی میتواند یک اتفاقِ قشنگ باشد؛ مَثَلِ «و مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّهً وَ رَحْمَهً...». کاش بفهمیم عشق واقعی، لابلای صحفات مجازی و رلزدنها، پیدا نمیشود.
مردِ خانه با خنده میگوید: «خانم! ده میلیون از حسابم برداشت داشتی؟»
خانمِ خانه با قهقههای مستانه میگوید: «بله عزیزم! به حساب خدمتکارمون ریختم.»
مرد، متعجبانه میگوید: «خدمتکار؟! ما که خدمتکار نداشتیم؟!»
خانم با کنایه و خنده میگوید: «همونی که صبح تا شب برات میشوره، میپزه، مشغولت میکنه و...».
این شرح حالیست که به تازگی در یک ویدئوی کوتاه اینستاگرامی دیدم. مردی دوربین به دست از شریک زندگیاش با پوششی خلاف شرع و عرف اسلامی فیلم میگیرد. یک کاربرِ مرد مینویسد: «اینا همش وظیفهی زنه! دستمزد را از کجاتون دراوردید؟» خانمِ بازیگر ویدئو پاسخ میدهد: «تو شرع اسلام اومده. بهش میگن اجرتالمثل».
چیزی که در این ماجرا برایم حیرتآور بود این است که کسانی حقوق زن در اسلام را یادآور شدهاند که مدتیست از سر عناد یا از سر ناآگاهی، داعیهی شعار زن زندگی آزادی را سر دادهاند. یا شاید هم از شرع اسلام آن قسمت که به ظاهر به نفعشان هست را میگیرند و بقیه را بیخیال میشوند. نه به حجاب اجباری سر میدهند و از آنطرف از قوانین شرع اسلام برای زن میگویند. مَثَلِ شخصی که نماز نمیخواند و میگفت: «قرآن گفته: لاتقربوا الصلوة»؛ غافل آنکه این آیه ادامه دارد و از نماز در حالت مستی نهی شده است. آخر ما نفهمیدیم شما با خودتان چند چندید؟ اینطرفی هستید یا آنطرفی؟! زن، زندگی آزادی یا زن زندگی افتخار؟! «أفتُؤمِنونَ بِبَعضِ الکتابِ و تَکفُرونَ بِبَعضٍ...»؟!
میون اونهمه شلوغی و همههمهی روز اردو
یه آرامش عجیبی اینجا بود که دلت نمیخواست با هیچ چیزی عوضش کنی.
ممنونم که منو به حضور طلبیدی!
بماند به یادگار از اردوی باغ ابریشم ۱۴۰۲/۰۲/۱۸
دنیایی که آخرش یک متر قبرِ که اونم با یه بارون شدید، یه وقت هم با یه زلزله فرو میریزه، ارزش هیچ چیز را نداره! فکر آخرتت باش!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ؛ اين زندگى دنيا چيزى جز سرگرمى و بازيچه نيست و اگر بدانند، زندگى حقيقى، همان سراى آخرت است.
عنکبوت: ۶۴
با همان ردِّ غمِ پُررنگِ چشمهایم گفتم: «خدا جونم! قربونت برم، من لایق دیدار با خانوادهی شهدا نبودم اما یه نگاهی به دلِ پاکِ این طفل معصومها مینداختی، ذوقشون کور شد. اینهمه شهید تو این شهر! نباید یکیشون برای دیدار جور میشد؟!»
چادرم را سر کردم. راهی مسجد شدم. آسمان هم، بغضِ گلو باز کرده بود. چترم را بستم تا شاید باران، غمِ سنگین روی دلم را بشوید... وارد مسجد شدم. راهروی ورودی مسجد، مزین به قاب عکس شهدای محلهمان بود... چرا راه دور رفته بودم؟ یار در خانه و من گرد جهان میگشتم! سراغ خانم صادقی را گرفتم. ماجرا را برایش شرح دادم. برنامهی دیدار با مادر شهید محمدرضا شجاعی، یکی از شهدای محله را برایمان هماهنگ کردند.
صبح روز چهارشنبه، زیر بارشِ رحمتِ الهی، چتر به دست، با پای پیاده راهی شدیم. مادر شهید، درب منزل منتظرمان ایستاده بود. اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. وارد خانه شدیم. قاب عکس نقاشی شدهی شهید کنار سالن پذیرایی دلربایی میکرد. مادر شهید، پیرزن خوش صحبتی بود. آرامش عجیبی در چهرهاش دیده میشد. برایمان از تولد آقا محمدرضا تا درس خواندنش، نماز شبها و نالههای شبانهاش، عشقش به خمینی و آرمانهایش و رفتن به جبهه و شهادتش گفت. با صبر و حوصله سوالات دخترها را پاسخ داد. وصیتنامهی شهید خوانده شد...
سینی چای و شیرینی دور داده شد. حاج خانم شجاعی بفرمایی زد و گفت: «تعارف نکنید. شما دعوت شدهی خود آقا محمدرضایید! چند ماه پیش بود که بسیج برای برنامهی شهیدِ آبرویِ محله، به منزل ما آمدند. به همین خاطر در ایام دههی فجر، منزل همهی شهدای محله رفتند، جز خانهی ما. غصهدار شدم. دلم میخواست باز هم برای دیدار به خانهی ما میآمدند. خواب محمدرضا را دیدم. قند و چای پخش میکرد و میگفت: مامان مهمان داریم... فردایش شما زنگ زدید...». به وضوح «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» را حس کردم...