« نائبالزیاره رهبرم... | ساعت یازده و سی دقیقه » |
انگار به جای شنیدن برنامهی گردشِمان، خبر سفر به مریخ را به او داده باشم! با تعجب گفت: «اینهمه پارکِ قشنگ کنار رودخونه! واقعا میخواین برید گلستان شهدا؟! مگه اونجا جای شام خوردن و بازی بچههاست؟!»
بلهی کشداری تحویلش دادم و گفتم: «نه تنها جای شام و بازی که جای زندگی کردنه؛ البته با کمی چاشنی اشک و زیارتی که روح را جلا میده.»
هنگام غروب، چراغهای گلستان یکییکی روشن شدند. مثل ستارههایی که به زمین آمده بودند تا مهماننوازی کنند. بچهها میان مزار شهدا میدویدند و میخندیدند. گاهی میایستادند و با کنجکاوی سنگ مزارها را میخواندند. انگار هر کدام از شهدا برایشان قصهای داشتند.
کوثر کوچولوی پنجساله، کنار مزار شهیده زینب کمایی ایستاد و گفت: «این دختر خانم بچه بوده!»
خم شدم تا همسطح چشمانش شوم. «بله عزیزم، همهی این فرشتهها زمانی بچه بودند، بازی میکردند، میخندیدند و رویاهای بزرگ در سر داشتند.»
با انگشت کوچکش روی عکس شهیده زینب کشید و گفت: «پس منم میتونم مثل اون یه فرشته بشم؟»؛ بدون شنیدن کلامم به دنبال بچهها دوید، گویی پاسخش را یافته بود.
زوج جوانی کنار مزار شهدای گمنام خیمه زده بودند. کیک کوچکی با شمعی روشن میانشان قرار داشت. بچهها با هیجان به سمتشان دویدند: «وای! تولد کیه؟»
مرد جوان با لبخند گفت: «برای همسرم شعر تولد میخونید؟»
صدای «تولدت مبارک» در فضا پیچید. وقتی نوبت به فوت کردن شمع رسید، محمدحسین، با جدیت کودکانهاش گفت: «اول باید آرزو کنید.»
خانم جوان، چشمانش را بست و آرزویش را بر زبان جاری کرد: «دعا کنید یه روزی منم با بچههام بیام اینجا...»
بچهها خندیدند و شروع به دویدن کردند. انگار با کسی بازی میکردند که دیده نمیشد. شاید هم شهدا، دعای آن زوج را به آسمان میبردند و بچهها خوشحالی میکردند.
میان بازی و خندهی بچهها، صدای روضه از بلندگوهای گلستان بلند شد. بچهها لحظهای ساکت شدند، سپس در حالیکه به بازیشان ادامه میدادند، زیر لب زمزمه کردند: «حسین... حسین...». گویی نام «حسین» بخشی از بازیشان شده بود.
شامِمان ساده بود؛ نان و پنیر و خیار، اما انگار برکت شهدا هم کنار سفرمان نشسته بود. هر لقمهاش مزهی بهشت میداد.
دوستم که ابتدا از انتخابم متعجب بود، حالا آرام نشسته بود و به مزار شهدا خیره شده بود. انگار که با شهدا درد و دل میکرد. آهی کشید و گفت: «واقعاً اینجا زندهتر از هر جای دیگهست...»
به خانه برگشتیم. بچهها توی ماشین آرام خوابیده بودند. شاید فرشتهها بالای سرشان قصه میگفتند. قصهی شهیده زینب کمایی؛ قصهی امام حسین؛ قصهی همهی شهدایی که مهمانشان بودیم؛ شاید هم قصهی خودمان که با عشق به شهدا ادامه دارد...
فرم در حال بارگذاری ...