« مزه‌ی بهشتنمایش کلتِ ماشه‌دار »

 

 

عقربه‌های ساعت دیواری روی یازده و سی دقیقه جامانده بود. اعظم خانم با نوک انگشتانش، شیشه‌ی ساعت را لمس کرد: «همین ساعت... دقیقاً همین موقع بود که رفت و من نفهمیدم که آخرین دیدارمان است. در تاریکی شب، فقط سایه‌اش روی دیوار مانده بود؛ سایه‌ای که داشت آخرین دکمه‌ی لباسش را می‌بست.»

 

در چهره‌ی اعظم خانم، آرامشی بود شبیه مهتابی که روی گنبد حرم می‌افتد. گویی خداوند، دستش را روی قلب او گذاشته بود و او، مثل کودکی که در آغوش مادر آرام گرفته، تمام وجودش را به آن دستِ گرم سپرده بود. 

 

بغضش را قورت داد و گفت: «دوستانش تعریف کردند: شب عید غدیر، وقتی صدای خنده‌هایش با ذکر "غدیرخم" در هم پیچیده بود، رو به بچه‌ها گفت: "امشب مهمان بابا علی‌ هستیم." کسی نمی‌دانست او خودش، مهمان همیشگیِ همان سفره‌ی اجابت شده است.»

 

«می‌دانی کجا رزقش را گرفت؟! شب‌های قدر. نجف. رو به روی گنبد طلا. از چشمانش ستاره می‌بارید. وقتی مدیر کاروان گفت: "این نُه روز، در یک نفس می‌گذرد"؛ او سرش را به سوی من برگرداند و با همان نگاه همیشگی‌اش گفت: "اعظم جان... حالا وقت راز و نیازه. بیا از خدا، حاجت‌های خوب و معنوی بخوایم..."»

 

سینی چای نبات را روی میز گذاشت. عطر نعنا از لیوان‌ها برخاست. «هیچ‌وقت طاقت نمی‌آورد کاری ناتمام بماند. حتی در این شش ماه مانده به بازنشستگی‌اش. دغدغه‌اش این بود که جوانی را جای خودش تربیت کند. می‌گفت: "بعد از من، کارِ اهل‌ ایمان نباید روی زمین بماند..."»

 

این همان نقطه‌ی اشتراکی بود که به دنبالش می‌گشتم تا شهدا را به هم پیوند بزنم. تعهد؛ همان تعهدی که برایشان حیاتی بود، مثل اکسیژن. مثل همان جمله‌ای که زمزمه‌اش می‌کردند: «شرط شهید شدن، شهید زندگی کردن است.» 

 

اعظم خانم، نگاه دوباره‌ای به ساعت انداخت. دستش را روی سینه گذاشت، جایی که قلبش زیر انگشتانش می‌تپید: «می‌دانی؟ وقتی عاشق می‌رود، زمان هم به احترامش می‌ایستد...»

 

و انگار در آن لحظه، همان‌جا، سایه‌ای را کنار ساعت دید که دستش را به سوی عقربه‌های ساعت یازده و سی دقیقه دراز کرده بود. سایه‌ای که ماه، نوازشش می‌کرد.

 

   جمعه 27 تیر 1404


فرم در حال بارگذاری ...