اینجا در گوشهای از آخرین موکبِ سفر اربعینِ امسالمان نشستهام و دفتر این اربعین را یکییکی ورق میزنم. از همین الان دلتنگم و زیر لب زمزمه میکنم: "میشود باز هم کربلای حسین و اربعینش را ببینم!"
برای رفع خستگی، زیر سایهی کنار موکب نشسته بودیم. از باندهایِ بزرگِ اطرافِ موکب، مداحیِ «وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد...» پخش میشد. نوایِ مداحی به همراه رقص پرچمها و پیادهروی زائران، حال و هوای مسرتبخشی را ایجاد کرده بود. چشمم به پیکسلِ عکس رهبری، روی کولهام افتاد. در دست گرفتمش تا چهرهی زیبایِ آقایمان، در آن حال و هوا، مهمانِ لنز دوربینم شود. دختر نوجوان نیجریهای روی شانهام زد. دست، در کولهاش برد. چهار پیکسل روبرویم گرفت. با زبانِ اشاره به من فهماند که این چهار پیکسل مال من باشد و پیکسلِ عکس رهبری برای او. عشق «سیدعلی خامنهای» حد و مرز ندارد. قلبهای ایرانی و غیرایرانی را تسخیر کرده است.
بچهها با بازی و بدو بدو کردن موکب را روی سرشان گذاشته بودند. هر از گاهی هم لابلایِ بازیگوشیِشان، دست و پایی را لِه میکردند. گرمای هوا و سر و صدای بچهها، زوّار در حال استراحت را کلافه کرده بود. از گرما خوابم نمیبرد. جعبههایِ خالیِ قرص و کپسولهایِ گوشهی موکب، چشمکزنان میگفتند: «خانم مربی امین! پاشو دست به کار شو! چرا نشستی!» بچهها را جمع کردم. یک مهدِ کودکِ اربعینی به راه انداختم. بروشورِ دستورالعملِ داروها، برای درست کردن کاردستی، اسباب دستم شدند. همگی با هم، اوریگامی پروانه درست کردیم. پروانههایی که حالا زائرِ اربعین شده بودند و همراه با بچهها، راهی مسیر عاشقی میشدند.
سلام بر قاسم سلیمانی،
سلام بر مدافعان حرم
و سلام بر همهی شهدای دفاع مقدس،
که اگر نبودند
امروز، ذکرِ لبِِ ما «کربلا کربلا ما داریم میآییم» نبود.
از آن بچههایی بود که اگر میگفتی این یک قدم راه را پیاده میرویم کلی غرولند میکرد و بهانهی گرم است و خسته میشوم و حال ندارم را میآورد. همین روحیاتش ما را برای سفر اربعین مردد کرده بود. هر چند که خودش خیلیخیلی مصمم بود. من و پدرش تصمیم گرفتیم چیزی از سفر به او نگوییم و خودمان راهی شویم و به بهانهی عدم اعتبار گذرنامه در عمل انجام شده قرارش بدهیم.
کولههایمان را در خفا بستیم. ظهرِِ همان شبی که عازم بودیم سر سفرهی ناهار نشسته بودیم. تلویزیون مثل همیشه روی شبکهی خبر بود. گوینده از مُهر تمدید گذرنامههای تاریخ گذشته میگفت. از دهانم پرید و گفتم: «آقا، پنبه و باند برای انگشت پاهایم نخریدی». همسرم در حال مزهمزه کردن این حرف بود که پسرم روی هوا سخن را قاپید و گفت: «پنبه و باند برای چی؟!» ماجرای رفتنمان را فهمید. لقمهی توی دهانش را با بغض فرو برد و اشکش جاری شد. گفت: «یا منو میبرید یا شکایتتان را به عموعباس میکنم!» دلم لرزید. گفتم: «مادر جان گذرنامهات اعتبار نداره». گفت: «بهانه نیارید! تلویزیون همین الان گفت مهر تمدید میزنند. تا عصر هم هستند».
پدرش ناهار خورده و نخورده از سر سفره بلند شد و گفت: «میرم ببینم چی میشه. مهر شد که چه بهتر! نشد انشاءالله سفر بعدی». ادارهی گذرنامه نزدیک منزلمان بود. با موتور راهی شد. دو ساعت بعد با گذرنامهی مهر شده آمد. گذرنامه را دست پسرم داد و گفت: «تو را عموعباس طلبیده!»
پسرم راهی سفر اربعین شد. در طول این سفر نه شکایتی از گرما کرد و نه از خستگی پیادهروی. به قول خودش که میگفت: «مامان اینجا مسیر بهشته! هر چی میخوای بدون اراده برات فراهم میشه و یه نیرویی تو رو به سمت خودش میکشونه تا به راهت ادامه بدی!» عجیب اینکه بعد از بازگشت از سفر دوباره به تنظیمات کارخانه برگشت. طاهای مسیر پیادهروی اربعین با طاهای اینجا زمین تا آسمان فرق میکرد!
پ. ن: بازیگوشی پسرها را تو مسیر پیادهروی ببینید.