چندین بار به او تذکّر داده بودم، که دیگر آن کار را انجام ندهد!!!
«پسرم؛ کار بدی است... خطرناک است... !!!»
امّا عالم بچگی بود و بازیگوشی و دوباره تکرار همان خطا. نادم و پشیمان آمد به کنارم، و گفت: «مامان ببخشید...»
با عصبانیت او را طرد کردم. به او گفتم: «برو... دوستت ندارم...»
چند ساعتی گذشت؛ برای اینکه دلم را به دست بیاورد، تُندتُند اسباببازیهایش را جمع کرد و مثل یک بچهی خوب و مؤدب، گوشهای نشست.
صِدایـم زد: «مامان جان، هنوز قهری... مامان ببخشید... مـامـان!!! دوستت دارم... قول میدهم کار بد نکنم...»
مهر مادری است دیگر... دلم نیامد، نگاهش کردم و بعد آغوشم رو برایش باز کردم... او را در آغوش گرفتم و بوسیدمش، او هم قولِ قولِ قول داد که تکرار نشود...
خدایا، من هم به آغوش پر از مهر مادرانهی تو ایمان دارم. اگر طَردم کنی، عتابم کنی، قهرم کنی، باز هم به آغوش پر از مهر تو بازمیگردم و تو را میخوانم، و تو را میخواهم، تا این بندهی خطاکار را بپذیری...
«فَوَ عِزَّتِكَ يا سَيدي لَوِ انتَهَرْتَني ما بَرِحْتُ مِنْ بابِكَ وَ لا كَفَفْتُ عَنْ تَمَلُّقِكَ»
به عزتت سوگنـد! اگـر مـرا برانی، از درگاهت نخواهـم رفت و از التماس به پیشگاهت دست نخواهـم شست...
ابوحمــزه ثمالی ، فراز شانـزدهم
«أَنَا الْجَاهِلُ الَّذِی عَلَّمْتَه...»
منم آن جاهل نادانی که از خوان دانشت مرا تمتع بخشیدی ...
خدوندا، تو دریای بیکران علم و دانشی و من قطره کوچکی از این دریا.
تو آموزگار واقعی همه انسانهایی و علمت را بوسیله قرآنت، پیامبرت، امامانت و ... به ما ارزانی داشتی و به
مصداق "مِنَ الظُّلُماتِ إلَی النُّور" از تاریکیِ جهل و نادانی به روشناییِ علم و دانش رهمنون کردی.
باشد که این قطره لیاقت رسیدن به دریا را داشته باشد و بتواند شکر این نعمت الهی را بجا آورد.
فراز دوازدهم از دعای ابوحمـزه ثمالی
بدن آهو، یک قسمتی دارد به اسم نافه. خون وقتی وارد نافهی آهو میشود، تبدیل به مشک میشود که عطر بسیار خوشبویی است، و چقدر قیمت پیدا میکند و مردم آن را به سر و صورت و جامهی خود میکِشند. دستگاه الهی هم درست مثل نافـهی آهو است ! یعنی هر کس، هر قدر هم که آلوده باشد، وقتی به آن جا میرود پاک و معطر میشود. گذشتهی او اصلاح میشود و تمام بدیهایش بـه خوبی بـدل میشـود. آنجا جایی اسـت که بدیها و گناهان به حسنه و زیبایی و خوبی بدل خواهند شد. درست مثل آب گلآلودی که به دریا برسد. آب آلوده همین که به دریا رسید پاک و زلال خواهد شد.
♦ برگرفته از کتاب مثل شاخه های گیلاس
♦ تألیف محمدرضا رنجبـر
رمضـان به نیمـه رسیـد...
بدر ماه رمضان، خجسته مولود رمضان، از پس ابرهای رحمت، شروع به درخشیـدن کرد .
ای تنـهاترین مــولود رمضان، نام زیبایت زینتبخش همه خوبیهاست...
به یُمن قدمت جای جای شهرمان، جشن و پایکوبیست...
گوشهای سفره اطعام و اکرام یتیم...
گوشهای جشن گلریزان است...
ای سرچشمه کرامت و بخشش، منم گدای در خانه تو...
مستمندم، مستمندم ...
به کرامتت مرا سیراب کن...
امام خوبیها، حسن جان، تولدت مبارک ...
تقدیم بـه امام حسن مجتبـی (علیه السلام)
" شکستـن نفـس "
باران شديدی در تهران باريده بود. خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد میخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. ابراهيم از اين کارها زياد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خيلی بين بچهها مطرح بود!
♦ خاطره جمعی از دوستان
♦ برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم