وای از آن روزی که کینههای پنهانی، آشکار شد و آنقدر ادامه یافت؛ تا اینکه فرق ماه را با تیغ زهرآلودش شکافت. سجدهگاه عشق و بندگی غرق خون شد. قامت حیدری آن شیر "لا فتی" خم شد. فریاد «فُزتُ وَ رَبِّ الکَعبه» بلند شد. زمین از این داغ بزرگ به لرزه درآمد. آسمان دلش گرفت.
کوفه؛ ای شهر نفرین شده! کوچههایت، دیگر محل گذر قدمهای شبانهی علی نیست، دیگر شاهد کمکهای شبانهی او به فقرا هم نیست. دیگر دست نوازشی بر سر یتیمانت نیست. تو لایق حکومت پر از عدل و داد علی نبودی!!!
ای اهل نادان و جاهل کوفه!!! که علی از دست شما به تنگ آمده بود. آسوده بیارامید که روح عدالت را کشتید، بیارامید و بر جهل خود بیافزایید. وای بر شما اهل کوفه! وای بر شما، که علی را تنها گذاشتید؛ آنقدر که علی دردها و راز دلش را با چاه در میان گذاشت. چاه تنهایی علی هم تنها شد. با سینهای پُر از راز، پُر از درد... کوفه در غربت و تنهایی فرو رفت.
« اللَّهُــــمَّ العَن قَتَلَۀَ أمیرَالمُومِنیِن »
ــــــــــــــــــــ
پ. ن: مراقب باشیم، ما اهل کوفه نباشیم که امام زمانمان را تنها بگذاریم...
خداوندا ! تو «سَتّار العُیوبی»
چه بسیار عیوبی که بر من پوشاندی و از دیگران پنهان نمودی و آبرویم را حفظ کردی؛
گناهانی که تنها تو ناظر بودی و لا غیر، که اگر چنین نبود، آبرو و اعتباری نزد مردم نداشتم.
حال من آمدهام با کولهباری از گناه که تو میدانی و من.
امید دارم بر پردهپوشی تو پس ای پوشانندهی گناه «لا تَقطَع رَجایِی»
«عَصَیْنَــــاکَ وَ نَحْــــنُ نَرْجُــــو أَنْ تَسْتُــــرَ عَلَیْنَــــا ...»
«خدایا، نافرمانی کردیم تو را و آنچه را که خلاف فرمان و رضای تو بود به جای آوردیم؛ و امیدواریم که بپوشانی بر ما...».
فراز چهاردهم از دعای ابوحمـزه ثمالی
چندین بار به او تذکّر داده بودم، که دیگر آن کار را انجام ندهد!!!
«پسرم؛ کار بدی است... خطرناک است... !!!»
امّا عالم بچگی بود و بازیگوشی و دوباره تکرار همان خطا. نادم و پشیمان آمد به کنارم، و گفت: «مامان ببخشید...»
با عصبانیت او را طرد کردم. به او گفتم: «برو... دوستت ندارم...»
چند ساعتی گذشت؛ برای اینکه دلم را به دست بیاورد، تُندتُند اسباببازیهایش را جمع کرد و مثل یک بچهی خوب و مؤدب، گوشهای نشست.
صِدایـم زد: «مامان جان، هنوز قهری... مامان ببخشید... مـامـان!!! دوستت دارم... قول میدهم کار بد نکنم...»
مهر مادری است دیگر... دلم نیامد، نگاهش کردم و بعد آغوشم رو برایش باز کردم... او را در آغوش گرفتم و بوسیدمش، او هم قولِ قولِ قول داد که تکرار نشود...
خدایا، من هم به آغوش پر از مهر مادرانهی تو ایمان دارم. اگر طَردم کنی، عتابم کنی، قهرم کنی، باز هم به آغوش پر از مهر تو بازمیگردم و تو را میخوانم، و تو را میخواهم، تا این بندهی خطاکار را بپذیری...
«فَوَ عِزَّتِكَ يا سَيدي لَوِ انتَهَرْتَني ما بَرِحْتُ مِنْ بابِكَ وَ لا كَفَفْتُ عَنْ تَمَلُّقِكَ»
به عزتت سوگنـد! اگـر مـرا برانی، از درگاهت نخواهـم رفت و از التماس به پیشگاهت دست نخواهـم شست...
ابوحمــزه ثمالی ، فراز شانـزدهم
«أَنَا الْجَاهِلُ الَّذِی عَلَّمْتَه...»
منم آن جاهل نادانی که از خوان دانشت مرا تمتع بخشیدی ...
خدوندا، تو دریای بیکران علم و دانشی و من قطره کوچکی از این دریا.
تو آموزگار واقعی همه انسانهایی و علمت را بوسیله قرآنت، پیامبرت، امامانت و ... به ما ارزانی داشتی و به
مصداق "مِنَ الظُّلُماتِ إلَی النُّور" از تاریکیِ جهل و نادانی به روشناییِ علم و دانش رهمنون کردی.
باشد که این قطره لیاقت رسیدن به دریا را داشته باشد و بتواند شکر این نعمت الهی را بجا آورد.
فراز دوازدهم از دعای ابوحمـزه ثمالی
بدن آهو، یک قسمتی دارد به اسم نافه. خون وقتی وارد نافهی آهو میشود، تبدیل به مشک میشود که عطر بسیار خوشبویی است، و چقدر قیمت پیدا میکند و مردم آن را به سر و صورت و جامهی خود میکِشند. دستگاه الهی هم درست مثل نافـهی آهو است ! یعنی هر کس، هر قدر هم که آلوده باشد، وقتی به آن جا میرود پاک و معطر میشود. گذشتهی او اصلاح میشود و تمام بدیهایش بـه خوبی بـدل میشـود. آنجا جایی اسـت که بدیها و گناهان به حسنه و زیبایی و خوبی بدل خواهند شد. درست مثل آب گلآلودی که به دریا برسد. آب آلوده همین که به دریا رسید پاک و زلال خواهد شد.
♦ برگرفته از کتاب مثل شاخه های گیلاس
♦ تألیف محمدرضا رنجبـر