رزق امروز من و شما باشد مطالعهی این صفحات از کتاب همرزمان حسینعلیهالسلام. برخی به اشتباه بر این باورند که امام حسنعلیهالسلام با معاویه آشتی کرد. در واقع امام حسنعلیهالسلام با توجه به جوّ زمانهاش، تاکتیک مبارزات خویش را از جنگ سخت به جنگ نرم تغییر داده و با تربیت انسانهایی مبارز در پیشبرد اهداف حکومت اسلامی نقش بیبدیلی ایفا کردند. انسانهایی که در مقابل معاویه بلند شدند، جنگیدند و به شهادت رسیدند. به تعبیر مقام معظم رهبری امام حسنعلیهالسلام مثل سرداری تکتک سربازان خود را فرا میخواند و مسئولیت هر کدام را به آنها محوّل میکرد. و در آخر مسئولیت بزرگتر را به حسینبنعلی داد و فرمود: «لا یوم کیومک یا ابا عبدالله!»؛ مسئولیت تو از همه سنگینتر است و کار بزرگ و کار آخر را تو باید انجام دهی. از اینرو شیخ آلیاسین امام حسنعلیهالسلام را قهرمان اول کربلا میداند و امام حسینعلیهالسلام را قهرمان دوم. امام حسنعلیهالسلام بود که صحنهی کربلا را درست کرد.
اگر برای مسئله فرزندآوری فکری نکنیم، پانزده سال دیگر، بیست سال دیگر، دیر خواهد بود...
اصرار پشت اصرار که مامان بعد از مراسم مسجد خودمان به هیأت جوانان مسجد امام حسن بیا. مداحهای معروف را دعوت میکنند. سینهزنیهایشان هم خیلی شور دارد. برای اینکه دلش را نشکنم، راهی شدم. وارد هیأت که شدم سراغِ کلمنِ آبی رنگ بزرگی که ورودی هیأت بود، رفتم. دختری لیوانهای یکبار مصرف را پر از آب میکرد و آماده روی میز میچید. به شانهاش زدم و لیوانی آب خواستم. همینکه برگشت خودش را توی بغلم انداخت و گفت: «وای خانم شما کجا و اینجا کجا؟!» از شاگردان مدرسه بود. مشغول خوش و بش شدیم. یکی از خادمان هیأت جلو آمد و گفت: «خانم معلمِ فاطمه خوش آمدید، ساقیِ مجلس عزای امشب ما میشوید؟». چرا نپذیرم؟! میهمانی که توفیق خادمی روزیاش شده است. یاد نیت هر شبم افتادم. هر شب به نیت اینکه خدمتی به عزاداران امام حسین علیهالسلام بکنم راهی مسجدمان میشدم. پارچ پلاستیکی صورتی را پر از آب کردم. لیوانهای یکبار مصرف را به دست گرفتم. روضهخوان شروع به روضهخوانی کرد. شب هفتم محرم و شب توسل به ششماهه ارباب است... روضهخوان از «تلذّی علیاصغر» و «فذبح الطفل من الاذن الی الاذن» میگفت و من لیوانِ آب تگریِ به دست عزاداران میدادم. مگر سهم یک طفل شش ماهه از آب فرات چقدر میشد که از این هم مضایقه کردند؟!
وارد خانه که شدم سراغ پسرم را گرفتم. برایش پیراهن مشکی محرم خریده بودم. خواهرش گفت: «با دوستانش به مسجد محل رفته است». بعد از نماز ظهر بود که به خانه آمد. لباسهایش خاک و خُلی بودند. گفتم: «مگه میدان جنگ بودی؟» در جوابم گفت: «با حاج آقا و بچهها، مسجد را برای مراسم عزاداری سیاهپوش کردیم. الان هم میخواهم پرچمِ یا حسین را پشت در خانه وصل کنم، حاج آقا گفته خانههایتان هم باید عزادار حسین باشد».
پرچم را که نصب کرد پیراهن مشکی را به دستش دادم و گفتم: «این هم پیراهن محرمیِ پسرم». با خوشحالی پیراهن مشکی را تن زد و گفت: «مامان حالا عزدار امام حسین شدم؟» برایش زِ کودکی خادم این تبار محترم را خواندم. توی دلم از اربابمان امام حسین علیهالسلام خواستم تا این خادم کوچکش را به خادمی بپذیرد.
وقتی فرمانده پایگاه بسیجمان از پشت تلفن گفت: «مادرِ یکی از دخترهای جدیدِ پاتوق، تماس گرفته و گفته مبینا دیروز تو پایگاه با کی کلاس داشته؟!»، دلم هُرّی ریخت که چه اتفاقی افتاده است...
یکشنبهها یک پاتوق دخترانه برای دخترهای 6 تا 10 سال داشتیم. دلم میخواست برای عیدغدیر سنگ تمام بگذارم. ایدهها یکییکی توی ذهنم ردیف میشدند. نمایش کودکانهی داستان غدیر، شعرخوانی، عیدی دادن و پذیرایی، بازی و... . همهی ایدههایم را عملی کردم. آخر کار گفتم: «بچهها میدونید که عید غدیر بزرگترین عید ما مسلمانهاست و یک سری آداب داره. یکی از آسانترین آدابِ عید غدیر، تبریک گفتن به همدیگه هست. حالا میخوام یک پاکت خوشگل بهتون یاد بدم تا با هم درست کنیم. بعد هم یک متنِ قشنگِ تبریکِ عید مینویسیم تا فردا که عید غدیرِ بدید به پدر و مادرهاتون و بهشون تبریک بگید.»
مبینا، صبحِ روز عید غدیر همراه با دادن پاکت تبریک به مادرش گفته بود: «خانم مربی گفته ما همه باید مبلغ غدیر باشیم. حتی با آسانترین کار که تبریک عید غدیره». فرماندهی پایگاهمان همینطور که ماجرا را شرح میداد، گفت: «خواستم مراتب تشکر مادر مبینا را بهتون اطلاع بدم...». شادی تمام وجودم را فرا گرفت از اینکه منِ کمترین، توانسته بودم برای غدیر قدمی کوچک بردارم. باشد که این قلیل پذیرفته شود.
ـــــــــــــــــــــــــ
پ. ن 1: خاطرهی تبلیغ مربوط به عید غدیر ۱۴۰۱ هست.
پ. ن 2: از بچهها خواسته بودم که از پاکت تبریک عیدشون فیلم بگیرند و بفرستند. این کلیپ مبینا جان هست.