«محمد جان! میدانی از چه چیز بیشتر از همه دلم میسوزد؟ از اینکه دشمن، ”بچههای خاک خودمان“ را برداشت و اینگونه سفاک و خونخوار تربیت کرد و انداخت در دامن خودمان. تکرار میکنم: بچههای خودمان را. اگر از جای دیگر آمده بودند، اینقدر آتش نمیگرفتم و دلم نمیسوخت. بچههای خودمان را علیه خودمان شوراندند، طوری شوراندند که بچههایِ گول خوردهی خودمان، همهی بچههای بد جهان را به عراق دعوت کردند. کم کم عراق و سوریه شد محل اجتماع همهی مسئلهدارها و جانیان و تروریستهای کل جهان. با لباسی کوتاه و تا سر زانو، الله اکبر بر لب، خنجر به دست، کینه در دل و جهل در سر».
«حیفا»، مستند داستانیست دربارهی زندگی دختری جاسوس و تنفروش اسرائیلی، از ادارهی متساوایِ سازمان موساد، در منطقهی غرب آسیا، به نام «حیفا، [حفصه]».
حیفا، کارشناس ارشد ادیان و عرفان از موسسهی شیعهپژوهی تلآویو، متخصص جاسوسی و عملیات. او مامور شده بود برای نفوذ و تاثیر در دو تن از افراد سرشناس القاعده، به نامهای «ابراهیم عواد ابراهیم البدری، [ملقب به ابوبکر بغدادی]» و «ابومحمد العدنانی»، که منجر به شکل گیری داعش خبیث به رهبری این دو شد.
او برای آمادهسازی ذهن این دو نفر، از مباحث توحید و یکتاپرستی، به سبکِ اسلامِ مدرن شروع کرد و بعد از آن به بحث نبوت و بیاهمیت جلوه دادن آن و در نهایت مسئله خلافت و جهاد با منافقان پرداخت ... به هدف نشانه گرفتن اسلام! به گفتهی خودشان: «مشکل اول ما با اسلامِ امروز است و مشکل دوم ما با اهل سنت و امالمصائب ما هم کسانی نیستند جز شیعیان!» و بعد از آن با جذب نیروهای بومی، به طور کاملا خودجوش، با تغذیه و حمایت حزب بعث عراق، به بسط سیطره و موقعیت جغرافیایی خود پرداختند ... و داعش شکل گرفت. با برنامهای که در آنسوی مرزهای عراق و سوریه ریخته شد. با تفکری صهیونیستی، با ایدئولوژی وهابیت تکفیری و با نشانه گرفتن جان و مال و ناموس مردم!
در این بین، چه خوش درخشیدند نیروهای مقاومت، حزب الله و مدافعان حرم، برای نابودی این گروه خبیث ... یاد و نامشان گرامی.
ان شاءالله نابودی و حذف رژیم غاصب اسرائیل و صهیونیسم جهانی.
امیرالمومنین علی علیهالسلام در توصیف جزیرةالعرب، پیش از بعثت و در عصر جاهلیت، میفرماید:
خداوند، پیامبر اسلام،
حضرت محمد _ صلوات الله علیه_
را هشدار دهندهی جهانیان مبعوث فرمود،
تا امین و پاسدار وحی الهی باشد.
آنگاه که شما ملت عرب، بدترین دین را داشته، و در بدترین خانه زندگی میکردید؛
میان غارها، سنگهای خشن و مارهایِ سمّیِ خطرناک، فاقد شنوایی، بسر میبردید؛
آبهای آلوده مینوشیدید و غذاهای ناگوار میخوردید؛
خون یکدیگر را به ناحق میریختید و پیوند خویشاوندی را میبریدید،
بتها میان شما پرستش میشد، و مفاسد و گناهان، شما را فرا گرفته بود.*
آری! جهانِ غرق در ظلمت و تاریکیِ جاهلیت در انتظار طلوعِ خورشیدِ هدایت، لحظهشماری میکرد، و «خداوند سبحان به لطف و کرمش بر بشریت، منت نهاد».**
اینک فصل ولادت و ظهور اسلام است. ظهور دینی جاودانه، دین خاتم، با آمدن خاتم الأنبیاء ختم کنندهی دفتر نبوت، با آمدن معجزهای جاودان. اینک زمان عروج محمد تا سدرةالمنتهی، تا وصال با معبود، تا پیوند با عالم لاهوت ازلیست.
و محمد مبعوث شد، برای تجلی حق در برابر باطل، برای اثبات توحید ناب در برابر شرک و کفر ستیزی، برای چنگ زدن به عروةالوثقی و رهایی از چنگال طاغوت ...
سلام بر محمد، سلام بر احمد،
سلام بر طه و یس، سلام بر بشیر و نذیر،
سلام بر نبی و رسول، سلام بر خاتم النبیین،
سلام بر پیامبر مهربانیها،
سلام بر تو ای رحمة للعالمین ...
ـــــ
* نهجالبلاغه/ خطبه ۲۶
** «لَقَد مَنَّ اللَّهُ عَلَى المُؤمِنينَ إِذ بَعَثَ فيهِم رَسولًا مِن أَنفُسِهِم يَتلو عَلَيهِم آياتِهِ وَيُزَكّيهِم وَيُعَلِّمُهُمُ الكِتابَ وَالحِكمَةَ وَإِن كانوا مِن قَبلُ لَفي ضَلالٍ مُبينٍ»؛ آلعمران/ ۱۶۴
چه کسی از راه رفتن در دلِ طبیعتِ زیبایِ بهاری بدش میآید؟! آنهم این روزها که همه جا دیدنیست. از آسمان آبی با خورشید فروزانش، اما گاه ابری و بارانی، از چشمه و رود، از بلبلان سرمست تا درختان و گلها و شکوفهها ... سادهتر بگویم، این روزها بوم نقاشی خداوند دیدنیست! و چه زیباست زمانی که خداوند این بوم نقاشی را با قدرتِ لایزالش، با رنگهای زیبای بهاری نقاشی میکند و اعجازی از عشق و زندگی میآفریند.
و بهار آمد. بهاری که منتظرش بودیم. بهار آمد و دیبای زیبایش را همه جا گسترانید. عِطر بهار، عِطر سوسن و سنبل، عِطر شببوها، عِطر میخک و رز، عِطر بهار نارنج، عِطر زندگی، عِطر تازگی ... همه جا پیچیده. بهار آمد و با گرمای وجودش، سردی و رخوت را از چهره طبیعت زدود و جانی دوبارهاش بخشید.
بله! این روزها دیدنیست! این روزها دلت میخواهد که پُر کنی ریههایت را از عِطر دلانگیزِ بهاری و نفس بکشی؛ نفس بکشی تا زنده شوی! مثل آسمان، مثل خورشید، مثل درختان، مثل شکوفهیِ دلربای بهاری که در دستانت بوی عشق میدهد، بوی زندگی میدهد!
ایستگاه اول که سوار شدم، گفتم: خودم را میسپارم دست روزگار، فارغ از اینکه کجا میرود و چگونه!
هر کجا که رفت من هم میروم،
تا ایستگاه آخر؛
مثل برگ در جریان آب.
برگهای شناورِ روی آب را دیدهای؟
برگ خودش را میسپارد به جریان آب.
بالا و پایین میرود.
خیال میکنی سبکبال و رهاست.
گاهی سنگها سدِ راهش میشوند. شاید جریان آب نجاتش دهد.
میرود، میرود اما بیهدف!
گاهی جریان آب کند میشود، گاهی تند میشود. گاهی پیچ در پیچ میشود ...
میرود، میرود اما بیهدف!
فاصلهای نیست تا پرتگاه، فاصلهای نیست تا آبشار! باید کاری کند! اما...
باید پیاده شوم،
قبل از رسیدن به ایستگاه آخر!
باید کاری کنم، قبل از رسیدن به پرتگاه!
<< 1 ... 20 21 22 ...23 ...24 25 26 ...27 ...28 29 30 ... 45 >>