تو را جور دیگری دوست دارم. برای من، تو مثل بارانی، بارانی که بیوقفه میبارد. بارانی که دلم میخواهد چترم را ببندم و زیر آن خیس شوم. بارانی که دلم میخواهد، بشوید و با خود ببرد زنگارهای دلم را.
برای من، تو یک لحظهی نابی، لحظهای که من در جستجوی آنم. میآیی آرام اما، گذرا. برای من، تو آن نسیم دلانگیز صبحگاهی، که عِطرت همهی خانهها، کوچهها و خیابانها را پر میکند. هوای خانهام مملو از عشق و آرامشت میشود و من خواهان نفس کشیدن در هوای تواَم، آرام اما، پی در پی.
دوست دارم رایحهی دل انگیزت را با ذره ذرهی وجودم حس کنم و جزیی از تو شوم. دوست دارم لحظه لحظهی با تو بودن را دریابم. و من منتظرم؛ منتظر آن ضیافت عاشقانهات، منتظر آن سفره بخشندگیت، منتظر صدای ربّنایت، منتظر گلبانگ اذانِ افطار و سحرت ... اما رسیدن به تو قیمت دارد. باید تهی شوم از خویشتن تا تو را دریابم. باید بال و پر بگیرم برای اوج گرفتن. باید پر از نور شوم، پر از راه، پر از فکر، پر از تو، پر از خالقِ تو، ای ماه خوب خدا!
خدایا! من آمدهام تا در بزم بیریایِ تو، پیراهن بندگی به تن کنم، پس به من فرصت ده تا لحظه لحظهی ماه خوبت را دریابم. از غل و زنجیر هوا و هوس رها شوم و پا در طریق تو نَهم. کُمکم کن که سهم من از رمضانت تنها گرسنگی و تشنگی نباشد. کُمکم کن تا لبان تشنهام، دهان فرو بسته بر لقمهام، گوش و چشمم و همهی وجودم را خالیکنم از گناهانی که مرا از تو دور میکنند تا در این لحظههای آسمانی، وجودم پر از تو شود، پر از نور شود.
رمضان در راه است ...
روایتی از سادگیِ زندگیِ یک جوان روستایی به نام «عبدالحسین». جوانی که در بحبوحهی انقلاب خطرها را به جان خرید و دست از مبارزه نکشید. در نخستین روزهای دفاع مقدس به جبهه روی آورد و برگ ذرّینی در صفحات تاریخ زندگیش رقم زد.
اویی که از مرز منیّتها گذشت تا اینکه از مِی جام شهادت سیراب شد. شهیدی که نامش گره خورد با نام مادر پهلو شکسته؛ آنگاه که سر بر خاکهای نرم کوشک گذاشت و با اشک دیدگانش او را صدا زد «یا زهرا، یا زهرا».
کتاب «خاکهای نرم کوشک» روایتگر قلب زلال و ضمیر پاک شهید عبدالحسین برونسیست که بارها در طول حیات طیبهاش در خواب و بیداری با اهل بیت علیهم السلام دیدار داشت. شهید برونسی ارادت ویژهای به حضرت زهرا سلام الله علیها داشت. یکی از مکاشفات او زمانی اتفاق میاُفتد که در پشت میدان مین «کوشک» خالصانه به حضرت زهرا متوسل میشود و حضرت در گوش او مسیر عبور از میدان مین را زمزمه میکند.
پ.ن ۱: تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ میباشد. پیکر مطهر ایشان مفقود الاثر میشود؛ همانطور که آرزوی قلبی خودشان بود. روح پاک ایشان در یک مراسم نمادین در ۹ اردیبهشت ۶۴ در مشهد مقدس تشییع میگردد. لازم به ذکر است که پیکر ایشان پس از 27 سال از زمان شهادتشان کشف و به آغوش وطن بازگشته و در همان مزاری كه در سال 1364 در بهشت رضا مشهد مقدس به عنوان مزار شهيد مفقود تعيين شده بود، به خاك سپرده میشود.
پ.ن ۲: مقام معظم رهبری بر مطالعه این کتاب و آشنایی با این شهید بزرگوار، تأکید فراونی دارند. ایشان فرمودند: «... این اوستا عبدالحسین برونسی، قبل از انقلاب یک بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود؛ شرح حالش را نوشتهاند، من توصیه میکنم و واقعا دوست میدارم شماها بخوانید؛ اسم این کتاب خاکهای نرم کوشک است ...». (۱۳۸۵/۳/۲۶)
و تو ای ابرهه!
بدان، اگر دست از پا خطا کنی،
نه تنها با نیروی انسانی و تجهیزات نظامی کم نظیرمان،
بلکه به امر الهی با شنهای این سرزمین نیز،
زمینگیر خواهی شد
و ما منتظر آن صبح هستیم...
«إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ»*
بیگمان موعد آنها صبح است؛ آیا صبح نزدیک نیست؟!
*هود/ آیه ۸۱
پ.ن: این مطلب به قلم نویسنده وبلاگ نیست.
از منِ عاصی و سرکش، از من دلبسته به این دنیا، از من فرو رفته در گرداب خویشتن ... بر تو سلام!
سلام آقای خوبم! نمیدانم صدایم را میشنوی یا نه؟! نمیدانم، سلامم را میپذیری یا نه؟! نمیدانم که کجای این جهانی؟! نمیدانم که چه حس و حالی داری؟! اما به گمانمـ دلت سخت گرفته که این جمعهها اینقدر دلگیرند، بیتابند ...
ای غایب از دیدگان! ای آرزوی مشتاقان! ای خورشید نهان! آدینهها یکی پس از دیگری میآیند و میروند، اما کِی قصهی فراق ما به وصال میرسد، نمیدانم؟! جمعه به جمعه، نه! هر لحظه در ندبههایم تو را میخوانم؛ در انتظار شنیدن خبر آمدنت، در آرزوی دیدارت، اگر که لایق دیدار تو باشم!
«هَل إلَیکَ یَابنَ أحمَدَ سَبیلٌ فَتُلقَی، هَل یَتَّصِلُ یَومُنا مِنکَ بِغَدِهِ فَنَحظَی مَتَی ...؛ آیا ای فرزند احمد راهی برای ملاقات با تو هست، آیا زمان ما به زمان ظهور شما متصل میشود؟»
همهی حرفش این بود که «شما مرا درک نمیکنید، بگذارید جوانیام را بکنم!» اما همهی جوانیش خلاصه شده بود در یک موبایل و چتهای گاه و بیگاهش، در یک هندزفری و شنیدن آهنگهای ناب امروزی، در مرام رفاقت و رفیقبازی، در فلان مد و لباس و آرایش، در بخور و بخواب و بیهودگی ...
اما به راستی جوانی چیست؟! آیا جوانی کردن در اینها خلاصه میشود؟!
میگویند جوانی بهار زندگیست. اما بهار یعنی چه؟! بهار یعنی فصل آغاز زندگی دوباره، بهار یعنی بیدار شدن، بهار یعنی آرامش، بهار یعنی شور و اشتیاق، بهار یعنی شکوفایی ...
بهار میآید و میرود، دوباره میآید و میرود ... اما بهار جوانی هدیهایست که تنها یکبار فرصت بهرهبری از آن نصیبمان میشود. در اطرافمان آدمهای بسیاری هستند که ورقهای تقویم بهاریشان گذشته است و در زمستان زندگیشان به سر میبرند. نسلی که در کولهبار عمرشان، روزها، ماهها و سالهای زیادی را پشت سر گذاشتهاند و گاه زمزمه میکنند: «جوانی کجایی که یادت بخیر».
ای جوان! من نمیگویم، آنان که ربیع جوانیشان گذشته است، میگویند: «غافلی از قدر جوانی که چیست *** تا نشوی پیر ندانی که چیست».
حالا بگویم جوانی چیست؟! جوانی بهاریست که یکبار میآید، جوانی خورشیدیست که یکبار طلوع میکند، جوانی رودیست که یکبار جاری میشود، جوانی بوتهی گلیست که یکبار شکوفا میشود ... فقط یکبار! از این یکبارها چگونه میخواهی بهره ببری؟! نمیگویم که جوانی نکن و فارغ از سر خوشیهای دوران جوانیت باش! اما جوانی برای تو فصل شورانگیزیست که میتوانی بهترینها را برای خودت رقم بزنی. جوانی فصل انتخابها و تصمیمگیریهای اساسی زندگی توست. انتخابی که میتواند ضامن سعادت و یا عامل شقاوت تو باشد.
ای جوان! خودت را بشناس. گوهر وجودیت را بشناس. عزت و شرف خودت را بشناس. تو از نسل آدمی که خداوند به ملائک فرمود: «أسجدوا ...». تو از نسل آدمی که خداوند کرامتش بخشید. پس کرامت خودت را حفظ کن! تو در ابتدای مسیر پر پیچ و خمی قرار گرفتهای که خودت انتهایش را مشخص میکنی! مسیری که هرگونه رفتی، راه بازگشتی نداری! پس الگوی حرکتی خودت را درست انتخاب کن! و چه الگویی بالاتر از بهترین اسوه و سرمشق که خداوند فرمود: «قد کان لکم في رسول الله اسوة حسنة ...». چه الگویی بهتر از الگوهای قرآنی، چون: یوسف، مریم بنت عمران، ابراهیم ...
نشانی این مطلب در خبرگزاری حوزه: سخنی از پیران به جوانان
<< 1 ... 19 20 21 ...22 ...23 24 25 ...26 ...27 28 29 ... 45 >>