با بُغضی که تویِ صداش بود، گفت: «خوشبحالت! این اولین سالیِ که شبهای قدر نمیتونم برم مسجد و باید تو خونه بمونم».
اما؛ مگر فرقی هم میکند، که کجا باشی؟ هر کجا هستی، عاشقانه با او خلوت کن. مطمئن باش آنجا برایت، دنجترین جای دنیا میشود. سر سجادهی عاشقیَت بنشین و دلتنگیهایت را فریاد کن. آنوقت با تمام وجودت، حضور ملائکی که سلام و تحیّتش را به ارمغان آوردهاند؛ حس میکنی!
سَلامٌ دائِمُ البَرَکَةِ إلی طُلوعِ الفَجرِ عَلی مَن یشاءُ مِن عبادِهِ ...*
آن شب سلامتی و برکت پیوسته است تا سپیده دم بر هر کسی از بندگانش که بخواهد...
* فرازی از دعای ۴۴ صحیفه سجادیه
باید از کوچههای سنگفرش شده از خون دلیرانت رفت تا عمق حادثه! چقدر قصه دارند این کوچهها! قصهی سینههای شرحه شرحه از فراق، قصهی داغهای مانده بر دل، قصهی مظلومیت، قصهی شقایقهای به خون غلتیده، قصهی تجاوز، قصهی اسارت، قصهی مقاومت، مقاومتی که حماسه آفرید، حماسهای فراموش نشدنی، حماسهای به وسعت همهی تاریخ.
دشمن در ذهن مخدوشش در آرزوی رویایی دست نیافتنی بود؛ سیطره بر خاک ایران! اما همه دست به دست هم دادند؛ زن و مرد، پیر و جوان. همه زنده شدند با دم مسیحایی رهبرشان! همه برای خرمشهر و خرمشهر برای همه، با سلاح ایمان و برای آزادی خرمشهر. آزادی خرمشهر خط بطلانی شد بر توهمات پوچ دشمن که به دنبال شکست و اشغال خاک ایران بود.
اینجا خرمشهر است. اینجا خونین شهر است. شهر لالههای خونینی که با قطرات خونشان وضوی عشق ساختند و آسمانی شدند. فرزندان بیادعایی که در میادین نبرد حق علیه باطل جنگیدند و مقاومت کردند، برای پیروزی و سربلندی ایران، برای فتح خرمشهر.
فتح خرمشهر آینهی گویاییست از جهاد و شجاعت آگاهانهی یک ملت، یکی از بارزترین جلوههای نصر الهی. خرمشهر پس از ۱۹ ماه اسارت و پس از 34 روز نبرد بیامان، فاتحانه فتح شد و از وجود نظامیان اشغالگر بعث عراق تهی شد. بانگ الله اکبر در گوش شهر پیچید. پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران بر فراز مسجد جامع شهر برافراشته شد. آری خرمشهر، شهر خون و قیام آزاد شد ...
«ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته ...»
نشستهام اینجا، میان خاطرات شیرین گذشتهام. کمی گلاب توی قوریِ چای میریزم. استکانهای کمر باریک دور طلاییام را در میآورم. چای را با نبات شیرین میکنم. کمی خاطره بازی میکنم. یادت هست؟! بله یادم هست! ماه رمضان بچگیهایم. ذوق روزه اولی بودن، ذوق افطار و سحر، ذوق آمدن پنجشنبه و رفتن خانهی آقا جانم، ذوق بیدار ماندن تا سحر ...
من و خاله هر دو روزه اولی بودیم. به گمانم ماه رمضان، اواخر بهار یا اوایل تابستان بود. از ذوق سحری خوردن تا سحر بیدار مینشستیم. زیر آسمان خدا ستارهها را میشمردیم. هر کدام ستارهای انتخاب میکردیم. به دنبال دب اکبر و دب اصغر میگشتیم. از لابلای انگشتانمان ماه را نگاه میکردیم. در خیالمان سفری به ماه داشتیم و بعد از ته دل میخندیدیم. صدای خندهمان در سکوت شب میپیچید. دایی تَشَری میزد: «بخوابید ...!» خندهی ریزی میکردیم و ...
گاهی سکوت میکردیم. هیچ صدایی نمیآمد، فقط صدای جیر جیرکها! بوی دمپختک مادر جان دالان خانه را پر میکرد. نزدیک سحر مادر جان زودتر از همه بیدار میشد. اول سماور نقرهایَش را روشن میکرد، پیچ رادیو را میچرخاند. روی ایوان میایستاد؛ نصرت خانم، همسایهی دیوار به دیوار را صدا میزد: «نصرت خانم بیداری؟ ...» چادرش را سر میکرد؛ یکی یکی درِ خانهی همسایهها را میزد ...
سفره را توی آشپزخانهی نقلی و جمع و جورش پهن میکرد. دمپختک را توی مجمع مسی قدیمیاش میریخت. یکی یکی همه بیدار میشدند ... صدای دعای سحر توی گوشمان میپیچید ... با صدایِ تا اذان صبح، پنج دقیقه بیشتر باقی نمانده، به تکاپو میافتادیم ... وای من چای با طعم گلابم را نخوردم ...!
یادش بخیر! یادش بخیر! یاد جَمعهای بیریا و صمیمیمان، یاد سفرههای ساده و گرممان، یاد مادر جان، یاد آقا جان، یاد ماه رمضان بچگیهایم ...
مرا میگوید ...
منی که ادعای بندگی خدا را دارم
اما غرق در ظلماتِ مَنیَّتم، هر بار جسارت کردم و طغیان نمودم.
شده یکبار به پهنای صورت اشک بریرم؛ لب بگشایم و اینگونه اقرار کنم؟!
أَنَا الَّذِی أَوْقَرَتِ الْخَطَايَا ظَهْرَهُ وَ أَنَا الَّذِی أَفْنَتِ الذُّنُوبُ عُمُرَهُ وَ أَنَا الَّذِی بِجَهْلِهِ عَصَاكَ وَ لَمْ تَكُنْ أَهْلًا مِنْهُ لِذَاكَ.
دعای شانزدهم صحیفه سجادیه
تو را جور دیگری دوست دارم. برای من، تو مثل بارانی، بارانی که بیوقفه میبارد. بارانی که دلم میخواهد چترم را ببندم و زیر آن خیس شوم. بارانی که دلم میخواهد، بشوید و با خود ببرد زنگارهای دلم را.
برای من، تو یک لحظهی نابی، لحظهای که من در جستجوی آنم. میآیی آرام اما، گذرا. برای من، تو آن نسیم دلانگیز صبحگاهی، که عِطرت همهی خانهها، کوچهها و خیابانها را پر میکند. هوای خانهام مملو از عشق و آرامشت میشود و من خواهان نفس کشیدن در هوای تواَم، آرام اما، پی در پی.
دوست دارم رایحهی دل انگیزت را با ذره ذرهی وجودم حس کنم و جزیی از تو شوم. دوست دارم لحظه لحظهی با تو بودن را دریابم. و من منتظرم؛ منتظر آن ضیافت عاشقانهات، منتظر آن سفره بخشندگیت، منتظر صدای ربّنایت، منتظر گلبانگ اذانِ افطار و سحرت ... اما رسیدن به تو قیمت دارد. باید تهی شوم از خویشتن تا تو را دریابم. باید بال و پر بگیرم برای اوج گرفتن. باید پر از نور شوم، پر از راه، پر از فکر، پر از تو، پر از خالقِ تو، ای ماه خوب خدا!
خدایا! من آمدهام تا در بزم بیریایِ تو، پیراهن بندگی به تن کنم، پس به من فرصت ده تا لحظه لحظهی ماه خوبت را دریابم. از غل و زنجیر هوا و هوس رها شوم و پا در طریق تو نَهم. کُمکم کن که سهم من از رمضانت تنها گرسنگی و تشنگی نباشد. کُمکم کن تا لبان تشنهام، دهان فرو بسته بر لقمهام، گوش و چشمم و همهی وجودم را خالیکنم از گناهانی که مرا از تو دور میکنند تا در این لحظههای آسمانی، وجودم پر از تو شود، پر از نور شود.
رمضان در راه است ...
<< 1 ... 19 20 21 ...22 ...23 24 25 ...26 ...27 28 29 ... 46 >>