همراه با کاروان کربلا ۱  

 

قلبم با شنیدن صدایِ پایِ کاروان حسین پر می‌کشد. قافله‌ی عشق در راه کربلاست...

از آن سو صدایِ لشکریان کفر می‌آید. عبیدالله بن زیاد زبان به دعوت اصحابش گشوده است که با نور چشم رسول خدا در ستیزند و باید خونش را بریزند... آری! آن شیطانِ مردود از قوم خود طلب نمود که به طاعتش درآیند و آن بد نهادانِ شیطان صفت، سر به فرمانش دادند و انگشت طاعت به دیده نهادند. امیرِ لشکرش که خریدار دنیا شد. دین و آخرتش را به مُلک ری فروخت و برای جنگ با فرزندِ سید ابرار، نور دیده‌ی حیدر کرار مصمم شد. لشکریان خونخوارش در پِی هم روانه شدند تا کار را بر حسینعلیه‌السلام تنگ کنند، تا آنجا که تشنگی بر حسین‌علیه‌السلام و اصحابش استیلا یافت... .

 

 

امامِ مظلوم برخاست و بانگ برآورد: «ای مردم! شما را به خدا سوگند مرا می‌شناسید و عارف به حق من هستید؟»

همگی گفتند: «تویی فرزند رسول خدا‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله، قرة عین بتول که دختر پیغمبر است».

امام یکی پس از دیگری فضایلش را برشمرد. جدم رسول خدا؛ جده‌ام خدیجه بنت خویلد، اول زن مسلمان؛ حمزه سیدالشهداء عمویِ پدرم علی‌بن‌ابی‌طالب؛ جعفرِ طیار در بهشتِ عنبر سرشت، عمویِ من؛ شمشیرم همان شمشیر سید ابرار؛ عمامه‌ام عمامه‌ی احمدِ مختار؛ پدرم شاه ولایت علی‌علیه‌السلام...

آن نابخردان جملگی تصدیقش کردند. امام‌ فرمود: «پس از چه روی ریختن خون مرا حلال شمرده‌اید... ؟»

زبان گشودند: «به همه‌ی این فضایل که برشمردی علم و اقرار داریم، با این وجود دست از تو برنمی‌داریم تا آنکه تشنه‌کام شربت مرگ را بچشی». 

چه بد مردمی بودند که قدرِ یوسف خود را نشناختند...

 

*برداشت از مقتل لهوف سیدبن‌طاووس


موضوعات: کاروان کربلا
   شنبه 9 شهریور 139819 نظر »

 

تلفن زنگ می‌خورد. از آنطرف خط آهسته می‌گوید: «مادر به قربانت! پس کِی بریم پارچه بخریم؟»

_ دورت بگردم یکشنبه، بعد از کلاسم خوبه؟

با اینکه پا درد دارد، اما دلش می‌خواهد طول خیابان را پیاده طی کنیم. روی سنگ‌فرش پیاده‌رو، زیر سایبان درختان، آرام‌آرام قدم برمی‌داریم...

لابلای شلوغی و همهمه‌ی خیابان، صدایش را می‌شنوم. به سمت صدا برمی‌گردم. با لنز دوربینم این لحظه را، صدای پایِ آمدنش را ثبت می‌کنم. شما هم می‌شنوی؟ صدایِ پایِ محرم را می‌گویم. آرام‌آرام می‌آید. صدای کاروان کربلا، صدای دشنه و شمشیر، صدای ناله و شیون... کوچه خیابان‌هایِ شهر  بوی محرم به خود گرفته‌اند... دلم می‌لرزد... 

 

 

تشنه است. سمتِ آبسردکن می‌رود. با دستانِ لرزانش، لیوان کوچکش را آب می‌کند... ”سلام بر شهید کربلا“ می‌گوید...

_ مادر همین پارچه‌ی مشکی خوب است. دورت بگردم زود دست به کار شو؛ برای دوخت و دوزِ رَختِ محرمم. تا محرم چیزی نمانده است.

پاهایش از خستگی ”زُق زُق“ می‌کند. انگشت کوچک پایش تاول زده است. پایش را درون تشت آب می‌گذارد. کمی پاهایش را می‌مالم... یک جفت کفشِ پیاده‌روی هم می‌خواهم...

تلفن زنگ می‌خورد. از آنطرف خط آهسته می‌گوید: «مادر به قربانت! یادت باشه تو سامانه ثبت نام کنیم...».

 

کم‌کم سیاهی علمت دیده می‌شود؛ «یا حسین»

 

   یکشنبه 3 شهریور 139835 نظر »

 

غدیر نامی پرآوازه و آشنا در وادیِ خم، چشمه‌‌ی حیاتیست که تشنگان حقیقت در کنار آن از آبیِ زلالِ حبّ ولایت و امامت نوشیدند و در سایه‌سار شجره‌ی طیبه‌ی نبوت و امامت از ثمره‌ی آن غرق نعمت شدند. 

غدیر فراتر از ظرف مکانی، تداعی‌کننده‌ی رویدادی عظیم در تاریخ پرفراز و نشیب اسلام است. هنگامه‌ای که ندای جبرییل در گستره‌ی آسمان طنین‌انداز شد: «یَا أیُهَا الرَّسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم‌تفعل فما بلغت رسالته...» و این دستان علی بود که بر ید بیضای پیامبر قرار گرفت و چشم‌ها را همه خیره کرد. 

اینک زمان تبلور نورِ نبوی در ولایت علویست برای اتمام رسالت پیامبر. بانگ «هر که من مولای اویم، این علی مولای اوست» بلند شد و غدیر شد روزی برای «اکمال دین» و «اتمام نعمت». غدیر شد یکی از استوارترین براهین حقانیت ولایت و امامت علی علیه‌السلام و فرزندانش. غدیر شد نقشه‌ی راهی برای رهیدن از برهوت ضلالت و گمراهی به سمت جاده‌ی سبز فلاح و رستگاری.

اما دیری نپایید که خنّاسان با وسوسه‌های پنهانی و خدعه و تزویر شیطانی چهره‌ی منفورشان را نشان دادند. زمان، زمانِ بیعت گرفتن بود؛ زباناً و قلباً. گفتند که ایمان آوردیم اما؛ «إن الله یعلم ما یسرون و ما یعلنون». چهره‌ی ایمانشان رنگ باخت و توطئه‌های نهان و آشکارشان آغاز شد. از نقشه‌ی قتل پیامبر تا جلوسشان زیر سایبان سقیفه.

عجبا، که سخن نبی را زمین نهادند و حق را کتمان کردند! حب جاه و مقام چنان در دلهایشان ماوا کرده بود که چشمانشان را به روی حقیقت بستند و خلافت علوی را غصب کردند. اصحاب سقیفه چنان بلوایی به پا کردند که ثمره‌ی آن نه محدود به آن زمان، بلکه موثر درهمه‌ی زمانها بود و این غصب، طی قرون متمادی آنچنان ضربه‌ای بر پیکره‌ی اسلام وارد کرد که زبان و قلم عاجز از وصف آن است. 

 

 

اینجا نقطه‌ی آغازی شد برای قصه‌ی سکوت و تنهایی علی، سکوتی ۲۵ ساله! شروع قصه‌ی فدک و حق‌طلبی فاطمه! قصه‌ی درب سوخته و پهلوی شکسته! قصه‌ی جام زهرآگین! قصه‌ی کربلا و سرهای بریده! قصه‌ی غیبت هزار ساله‌ی فرزندش مهدی!

چه اندکند یاران و حامیان علی! علی راز دل با که بگوید؟ شگفتا که در ظلمت شب، چاه می‌شود گوش شنوا برای رازهای نهان علی! چه بگویم از مظلومیت علی که «میراثش به تاراج رفته!» چه بگویم از علی که «چشمش خار بود و گلویش مالامال از عقده!» چه بگویم از علی که سکوتش چون رجزخوانیش در میدان نبرد برای اسلام بود و بس!

و چه بهشتی در زمین بر پا شد، آنگاه که پس از بیست و پنج سال بر مسند حکومت نشست و عدالت را تا زمان رستگاریش در محراب شهادت، ساری و جاری نمود.

سلام بر امیر المومنین علی علیه‌السلام!

سلام بر قرآن ناطق!

سلام بر دین تحریف ناپذیر خدا!

و سلام بر آن روزی که عِطر عدالت مهدوی کوچه‌ پس کوچه‌های دلتنگی را پر می‌کند!

 

غدیر، چشمه‌ی حیات

همه بر سفره‌ی علی مهمانیم

 


موضوعات: مناسبت‌ها
   یکشنبه 27 مرداد 139826 نظر »

  

 درباره‌ی علی مطالعه کن!

 چرا علی؟

وقتی به گل‌فروشی می‌روی زیباترین و خوشبوترینش را انتخاب می‌کنی...

 

 

 

«ناقوس‌ها به صدا در می‌آیند» رمانی‌ست خواندنی درباره امام علی‌علیه‌السلام. ‌داستان از یک کلیسا‌‌ در مسکو آغاز می‌شود، که یک مرد تاجیک برای‌‌ فروش کتابی خطی و قدیمی ‌نزد کشیشِ کلیسا می‌رود. «میخاییل ایوانف» کشیش کلیسا که عاشق کتاب‌های خطی و قدیمی‌ست با دیدن کتاب پی به ارزش تاریخی آن می‌برد. وی پس از مطالعه این کتاب به ارزش حقیقی آن یعنی شناخت شخصیت امام علی‌ علیه‌السلام می‌رسد.

کشیش کتاب خطی را خواند اما به دنبال آن بود که از علی بیشتر بداند. به یاد دوست قدیمی‌اش «جرج جرداق» می‌اُفتد...

در بخشی از کتاب جرج به کشیش می‌گوید: «... شناخت علی روح تشنه‌ی بشر امروز را سیراب می‌کند و من خوشحالم که تو امروز به واسطه‌ی یک مشت نوشته‌ی خطی، دلت به سوی علی پر کشیده‌ است.»

و کشیش شیفته و دلداده‌ی علی می‌شود...

 

میخاییل به پسرش گفت «... سعی کن راهی را که من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی. توصیه می‌کنم درباره‌ی علی مطالعه کنی.»

 


موضوعات: کافه کتاب
   یکشنبه 27 مرداد 139827 نظر »

 

خانم صاحب‌خانه‌ی ما هم سن و سال مادرم است. گَهگُداری که می‌بینمش سر صحبت را باز می‌کند و از مستاجر قبلی می‌گوید، که چنین بودند و چنان. راستش با شنیدن حرفهایش دلم می‌لرزد و می‌گویم فردا هم پشتِ سرِ ما می‌گوید چنین بودند و چنان. 

همان اوایل ساکن شدنمان بود که گفت: «آرزو به دل ماندم یکبار بوی غذا از آشپزخانه‌ی مستاجر قبلی بلند شود. آماده‌خور بودند و فست‌فودی. صبح و ظهر و شب پیکِ موتوری برایشان غذا می‌آورد».

از آنروز هر بار که غذا درست می‌کردم مدام بو می‌کشیدم و به دنبالش خودم را تحسین می‌کردم که به‌به چه عطر و بویی! الان است که خانم صاحب‌خانه بگوید دست مریزاد به این کدبانو!

چند روزیست که دستم بندِ درست کردن رب است. دیروز دم‌دمایِ غروب بود که زیر دیگ را روشن کردم، به هوای اینکه تا آخر شب رب آماده می‌شود. اما مگر این رُب قصد پخته‌شدن داشت؛ تا خود صبح بیدار بودم و مراقب که مبادا رُبم بسوزد. 

نماز صبح را خواندم و کمی دراز کشیدم. همسرم هنگام عزیمت به محل کارش گفت: «خانم خوابت نبره؟» اطمینان دادم که بیدارم برو با خیالِ تخت. امان از شیطان! آنچنان خواب بر چشمانم مستولی شده بود‌ که نفهمیدم کِی و چطور خوابم برد. در عالم خواب خودم را دیدم که رُب می‌پختم. به صاحب‌خانه نشان می‌دادم و می‌گفتم: «ببینید چه ربی پختم». ناگاه حس کردم بوی سوختن می‌آید. از خواب پریدم. سراسیمه خودم را به دیگ رساندم و آتش زیرش را فروکش کردم.

نگاهی به پنجره‌ی خانه‌ی صاحب‌خانه انداختم و گفتم الان است که بگوید همان مستاجر قبلی بهتر بود، دست‌کم بویِ غذای سوخته‌اش خانه را پُر نمی‌کرد!

 

 

   چهارشنبه 23 مرداد 139830 نظر »

1 ... 19 20 21 ...22 ... 24 ...26 ...27 28 29 ... 53