« ناقوسها به صدا در میآیند | مقاومت، تفکّری فرا جغرافیایی » |
خانم صاحبخانهی ما هم سن و سال مادرم است. گَهگُداری که میبینمش سر صحبت را باز میکند و از مستاجر قبلی میگوید، که چنین بودند و چنان. راستش با شنیدن حرفهایش دلم میلرزد و میگویم فردا هم پشتِ سرِ ما میگوید چنین بودند و چنان.
همان اوایل ساکن شدنمان بود که گفت: «آرزو به دل ماندم یکبار بوی غذا از آشپزخانهی مستاجر قبلی بلند شود. آمادهخور بودند و فستفودی. صبح و ظهر و شب پیکِ موتوری برایشان غذا میآورد».
از آنروز هر بار که غذا درست میکردم مدام بو میکشیدم و به دنبالش خودم را تحسین میکردم که بهبه چه عطر و بویی! الان است که خانم صاحبخانه بگوید دست مریزاد به این کدبانو!
چند روزیست که دستم بندِ درست کردن رب است. دیروز دمدمایِ غروب بود که زیر دیگ را روشن کردم، به هوای اینکه تا آخر شب رب آماده میشود. اما مگر این رُب قصد پختهشدن داشت؛ تا خود صبح بیدار بودم و مراقب که مبادا رُبم بسوزد.
نماز صبح را خواندم و کمی دراز کشیدم. همسرم هنگام عزیمت به محل کارش گفت: «خانم خوابت نبره؟» اطمینان دادم که بیدارم برو با خیالِ تخت. امان از شیطان! آنچنان خواب بر چشمانم مستولی شده بود که نفهمیدم کِی و چطور خوابم برد. در عالم خواب خودم را دیدم که رُب میپختم. به صاحبخانه نشان میدادم و میگفتم: «ببینید چه ربی پختم». ناگاه حس کردم بوی سوختن میآید. از خواب پریدم. سراسیمه خودم را به دیگ رساندم و آتش زیرش را فروکش کردم.
نگاهی به پنجرهی خانهی صاحبخانه انداختم و گفتم الان است که بگوید همان مستاجر قبلی بهتر بود، دستکم بویِ غذای سوختهاش خانه را پُر نمیکرد!
فرم در حال بارگذاری ...