گاهی به حال ماشین همسفرم غبطه می‌خورم؛ به مسیر کوتاهی که صبح‌ها می‌پیماید. به هوای خنکِ سکانس پارکینگ روی بدنه‌اش و به ساعت‌ها خوابیدنش در پارکینگ تا زمان بازگشتش در پایان ساعت کاری. ولی من حتی در تعطیلاتِ به ظاهر آرامِ عید و تابستان، در دستانِ گرمِ همسفرم، بیدارم.

 

زندگی من از زمان مجازی شدن آموزش، یکسره با نفسِ او گره خورده است. اگر از حال و روز خودم بگویم، باید از بوی عرق اضطراب بگویم که از کف دستش روی پوستم می‌نشیند، وقتی که دیرش شده و باید تندتند تایپ کند. صفحه کیبوردم از شدت ضرباتِ پی‌درپی، به نفس‌نفس می‌افتد. «الف» همیشه غر می‌زند: «همش من! چرا هیچکس سراغ «ژ» نمی‌رود؟» کلید فاصله، با صدایی خش‌دار ناله سر می‌دهد: «بگذارید یک لحظه بخوابم، اینهمه کلمه جدا کردم، جانم به لب رسید!» کلید ارسال هم از ارسال بی‌وقفه پیام‌ها به لرزه افتاده است.

 

همیشه نهالی از اعلان‌‌ها روی صفحه‌ام سبز می‌شود؛ صدای دینگِ پیامِ اولیا، لرزش پیام‌های گروه‌های مدرسه، آلارم‌های یکی پس از دیگری برای یادآوری جلسات و دوره‌ها، گاهی تا پاسی از شب، خواب را از چشمانم می‌رباید.

 

نوبت به چشمانم می‌رسد. دوربینم روشن می‌شود تا طعم شوق فهمیدن در چهره‌ی یک دانش‌آموز یا بوی گچ تخته را ثبت کند. گالری‌ام، انبارِ خاطراتی است از تشنگی فهمیدن و نوشیدن آب زلال دانش، از رنگ‌های پرنشاط زنگ ورزش، از نرمی فرش نمازخانه و صدای آرام ذکرها، از نظم صفوف صبحگاهی، از همخوانی سرود ملی و صدای خنده‌های رها شده در فصل‌های رنگارنگ اردو. گاهی این خاطرات، چنان بر دوش حافظه‌ام سنگینی می‌کنند که پردازنده‌ام از حرارت یادآوری، یخ می‌زند و قفل می‌کند.

 

بخشی از حافظه‌ام را به مأموریت خطیری اختصاص داده‌ام. این بخش، موتور محرک معلمم است. در آنجا فایل‌های پی‌دی‌اف طرح درس، مثل سربازان منظم در صف منتظرند تا با فرمانِ تدریس صبحگاه اجرا شوند. سوالات آزمون فصل‌به‌فصل در سلول‌های انفرادی زندانی‌اند تا فصل آزادی فرا برسد. نرم‌افزارهای تدریس مثل تجهیزات سنگین یک کارخانه دائما در حال گرم کردن پردازنده‌ی بی‌نوای من هستند. 

 

دردناکترین لحظه برایم وقتی‌ست که قلبِ نیمه جانم، از تپش می‌افتد. در میانه‌ی کلاس مجازی یا در حال ارسال یک پیام فوری به اولیا به یک‌باره وجودم تهی می‌شود. هشدار قرمز مثل زنگ خطر یک آمبولانس فریاد می‌زند: «شارژر! پاوربانک! هر چه هست دوان‌دوان بیاور!»؛ وقتی سوزن سرد شارژر به پهلویم فرو می‌رود، آب حیات در رگ‌هایم جاری می‌شود و جان تازه‌ای می‌گیرم. گاهی هم به حالت ذخیره انرژی پناه می‌برم و در عزلت خود به آینده می‌اندیشم.

 

اما با همه‌ی این خستگی‌ها می‌دانم که من فقط یک شی نیستم. من دستیار وفادار یک معلمم؛ پلی هستم میان علم معلم و دانش‌آموزانش. هر فیلمی که ضبط می‌کنم، هر عکسی که قاب می‌کنم و هر پیامی که ارسال می‌کنم سنگ‌بنایی برای ساختن فردایی روشن می‌شود. می‌دانم که پایان کار من، یک خاموشی ساده نیست؛ بلکه عاقبت‌بخیری برای دستیاری است که در این راه مقدس، جانش را ذره‌ذره تقدیم می‌کند.

 

   یکشنبه 2 شهریور 1404نظر دهید »

 

 

نسیمِ بقیع بوی غربت و خاکستر می‌داد. چشمانش را به افق دوخت. صدای بال زدن کبوتران همچون همهمه‌‌ی ملائکی که برای مرثیه‌خوانی گرد هم آمده‌اند، فضا را آکنده کرده بود. فرود آمدند، یکی پس از دیگری. بر روی خاکی که مدفن عزیزترین‌هاست. آن‌ها تنها زائرانی هستند که بی‌قید و شرط، آزاد و رها هر زمان که بخواهند بال می‌گشایند و بر سینه‌ی مزار اولیای خفته در این خاک فرود می‌آیند. 

 

در غروب غمگین بقیع، ذهنش به سال یازده هجری پرواز کرد. به شبی تاریک و اندوه‌بار. به آخرین نجواهای علی علیه‌السلام با فاطمه‌‌اش. به زمزمه‌ای که آمیخته با رنجِ تنهایی بود. چه کسی باور می‌کرد که دختر پیامبر، در دل تاریکی شب و پنهان از چشم‌ها به خاک سپرده شود؟! انگار تاریخ هم از شرم چشمانش را بسته بود.

 

آن دفن شبانه تنها یک پایان نبود؛ یک آغاز غم‌انگیز بود. آغازی بر امام‌کُشی. مزار مخفی شده‌ در این خاک، فریاد خاموشی بود علیه ظلمی که قد کشید و سایه‌‌ی شومش را بر سر تاریخ انداخت. 

 

نگاهش به قبور مطهر ائمه‌ی بقیع افتاد. قبرهایی که روزی قبه‌هایشان همچون تاجی بر سر این خاک می‌درخشیدند. امروز اما تنها به خاکی ساده و بی‌پیرایه رضایت داده بودند تا مظلومیت خویش را فریاد بزنند. 

 

او به آینده چشم دوخت. به ظهور عدالتی که امیدبخش است. چشمانش را بست و حرمی را در برابر دیدگانش تصور کرد. روزی را به تماشا نشست که این خاک غریب در زیر طاقِ نیلگون گنبدی از نور، جان گرفته است. روزی که زائران همچون کبوتران، آزادانه و بی‌دغدغه بر این خاک بوسه می‌زدند و ندای «لبیکِ»شان از جان بقیع برمی‌خاست و در دل تاریخ طنین‌انداز می‌شُد.

 

   سه شنبه 28 مرداد 14041 نظر »

 

 

وَن مسافربری، روی جاده‌های ناهموار عراق به سمت سامرا در حرکت بود. تکان‌های شدید و چاله‌های عمیق، گویی بخشی از مسیر زیارت بود. موجِ سراب، روی آسفالت داغ جاده، دنیا را در هاله‌ای از رؤیا و واقعیت غرق کرده بود. ما اما برای رسیدن لحظه‌شماری می‌کردیم. 

 

ناگهان از میان سراب روی جاده، نگین فیروزه‌ای دجله نمایان شد. رودخانه‌ای که قرن‌ها قصه در سینه داشت. در آن‌سوی رود، گنبد طلایی حرم سامرا همچون خورشیدی بر فراز افق می‌درخشید. پنجره‌ی ون را باز کردم تا هوایی تازه کنم. بر ساحل دجله، بدن‌های کوچک و شاداب کودکانی را دیدم که آب‌تنی می‌کردند. قطرات آب زیر نور خورشید مثل الماس بر پوستشان می‌درخشید. 

 

رو به کوثر خانم کلاس پنجمی کردم و گفتم: «این صحنه‌ها را با تمام وجودت نگاه کن. این رود پُر عظمت، این آسمان آبی، این قبه‌ی طلایی که از دور نظاره‌گر ماست؛ نه فقط با چشم که با جان ببین و در گنجینه‌ی خاطراتت ثبت کن.»؛ سپس راز این درخواست را با او در میان گذاشتم: «سال تحصیلی جدید در کتاب هدیه‌های آسمانی‌ات، درسی به نام "در ساحل دجله" دارید. روزی که به این درس رسیدی، اینجا را به یاد بیاور؛ آنگاه درس برایت زنده خواهد شد؛ گویی بار دیگر اینجا ایستاده‌ای.»

 

در همان لحظه، یاد شاگردانم در کلاس درس افتادم. وقتی برایشان آرزو کردم که روزی پایشان به این دیار باز شود و درس کتاب را نه در قالب کلماتی خشک، بلکه با طعم واقعی سفر و حقیقت زیارت درک کنند.

 

ون از کنار رود فاصله گرفت و به حرم نزدیکتر شد. هر چه به حرم نزدیک‌تر می‌شدیم غربت عجیبی زمین‌گیرمان می‌کرد. حرم مثل نگینی در میان حلقه‌ای از خانه‌های ویرانه بود. ویرانه‌هایی که یادآور جنایت‌های دشمن تکفیری بود. بغض سنگینی گلویمان را می‌فشرد. تا به حال بقیع را زیارت نکرده بودم. می‌گفتند غربت ائمه در آنجا گلو را می‌فشارد. گویا اینجا، سامرا پس از بقیع، غریب‌ترین مکان دنیا شده بود. 

 

قلبم به تپش افتاد. انگار پرده‌های غیبت را می‌دیدم. امام زمانم را با قلبی پُر از درد در پس این دیوارها احساس می‌کردم. دردی که از غربت او بود، از تنهایی‌اش، از انتظار طولانی‌اش و از امتی که او را تنها گذاشته‌‌‌اند. اشک‌هایم جاری شد نه از غربت حرم که از شرمندگی. شرمندگی از اینکه ما در آسایشیم و او در تنهایی. ما در غفلتیم و او در انتظار ما.

 

در غربت آن حریم مقدس زیارت برایم معنای دیگری یافت. زیارتی باارزش بود که بر پایه‌ی معرفت باشد. معرفتی که دل را آماده کند تا ندای «یا صاحب‌الزمان» را از ژرفای تاریخ بشنود. معرفت به اینکه بدانم این بارگاه، تنها خانه‌ی امام هادی و امام حسن عسکری علیهم‌السلام نیست، بلکه مسیری‌ست به سوی امامی که در پس پرده‌ی غیبت است. بفهمم که هر قدم در این زمین مقدس باید پاسخی باشد به ندای امام زمان (عج) که فرمودند: «برای فرج من بسیار دعا کنید.» 

 

اینجا بود که دانستم این دعا فقط یک عبارت نیست؛ یک میثاق است. میثاقی که مرا از یک تماشگر غیبت به یاورِ فرج تبدیل می‌کرد. اینکه چنان زندگی کنم که گویی هر لحظه چشم به راه آمدنش هستم. با قلبی که هم‌آواز با تنهایی‌اش بتپد. با اعمالی که مژده‌ی ظهور بدهد و با رفتاری که یادآور عدالت اوست.

 

   جمعه 24 مرداد 1404نظر دهید »

 

 

با دلی پر و دستانی تهی، در آستانه‌ی حرم ایستاده بودم. لیست بلندبالای خواسته‌ها و التماس دعاها در ذهنم می‌چرخید. به دنبال ترتیبی برای بیان کردنشان بودم. وارد حرم شدم. در میان آن شکوه بی‌کران، خودم را همچون گدایی یافتم که ناگاه در پیشگاهِ اربابی بی‌نهایت ایستاده است. عظمتِ آن فضا، قفل سکوتی بر لب‌هایم زد. زبانم الکن شد. عجز را نه در کلمات، که در بی‌زبانیِ مطلق تجربه کردم. مات و مبهوت، غرق در دریایی از نور و ایمان شدم.

 

حرم، جهانی در خود بود. زائران هر کدام نجوایی با امام داشتند. یکی با سجاده‌‌ای گشوده اشک می‌ریخت. دیگری با بوسه بر ضریح. یکی زمزمه می‌کرد: «یا اباعبدالله» و صدایش مثل تسبیحی به هم تنیده از زمین تا عرش می‌پیچید. من اما، در میان این‌همه شکوه ساکت بودم. زبانم بند آمده بود و نگاهم حیران. کتیبه‌های مشکی روی دیوارها، قصه‌‌ی عشق و شهادت را روایت می‌کردند. انعکاس نور چلچراغ‌ها بر آیینه‌کاری‌ها، هزاران خورشید کوچک آفریده بود. صدای «لبیک یا حسین» زائران، نه یک نوای زمینی بلکه سمفونی روح‌هایی بود که در ملکوت به پرواز در آمده بودند.

 

گوشه‌ای از حرم در سایه‌سار روشن آیینه‌ها نشستم. از پنجره‌ی بالای رواق، گنبد امام حسین علیه‌السلام همچون خورشیدی برآمده از زمین، خودنمایی می‌کرد. پرچمِ برافراشته بر فراز آن، رقصی روح‌نواز داشت. چشمانم را به رقصِ پرچم دوختم؛ هر حرکتش، نوازشی بود بر جانِ خسته‌ام.

 

ساعت‌ها همانجا نشستم. خیره به آن بالا. با هر ثانیه، بارِ وجودم سبک‌تر می‌شد. گویی با هر نگاه، نوری از آن سوی عالم به درونم می‌تابید و جانم را صیقل می‌داد. او می‌دانست. او که قلب‌ها را می‌خوانَد، آرزوهای من را می‌شناخت. سکوتم به نیایشی بی‌واژه تبدیل شد. در همان سکوت، ناگهان زمزمه‌‌ای از زیارت عاشورا بر لب‌هایم جاری شد: «اَللّهُمَّ اجْعَلْنی عِنْدَکَ وَجیهاً بِالحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِی الدُّنْیا وَ الآخِرَةِ...اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد، وَ مَماتی مَماتُ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد...»

 

در آن لحظه گویی باران رحمتی بر دلم بارید. فهمیدم زیارت، فهرست برخواندنِ حاجت‌ها نیست؛ یک عهد است. عهدی که در آن زیستن و مردن را از سرچشمه‌‌ی زلال امامت می‌آموزی.

 

برخاستم. هنگام خروج، نگاهی دیگر به گنبد طلایی انداختم. پرچم، هنوز در حال رقص بود، اما این بار نه تنها برای من، بلکه برای همه‌ی آن‌هایی که می‌آیند تا سبک‌بار بازگردند؛ با عهدی در سینه که زندگی‌مان محمدی و مرگمان محمدی باد.

 

   چهارشنبه 22 مرداد 1404نظر دهید »

 

در میان گرمای سوزانِ مشایه، وقتی عطش، گلویم را می‌سوازنـْد، ناگهان چشمم به صحنه‌ای افتاد که مانند چشمه‌ای در بیابان تشنه می‌درخشید. زن عراقی با چادر مشکی‌اش کنار دیگ بزرگی نشسته بود و مایع سفید رنگی را هم می‌زد. برش‌های لیمو ترش تازه مانند ستاره‌های کوچک بر سطح این دریاچه‌ی سفید شناور بودند. عطر نعنای تازه از چند قدمی مشامم را نوازش می‌داد. تکه‌های یخ مانند الماس‌هایی شفاف، این معجون را برای زائران تشنه گوارا می‌کرد.

 

ناگهان جوانی عراقی با پارچی بزرگ در هیاهوی راه ظاهر شد و فریاد زد: «تَعال یا زائر! لَبَن بارِد! لَبَن بارِد!»

 

لیوان خنک را گرفتم و کمی مزه کردم. تازه فهمیدم این معجون حیات‌بخش که عراقی‌ها به آن «لََبَن بارِد» می‌گویند، همان دوغ خنک خودمان است. وقتی نوشیدمش سرمای گوارایش از گلویم پایین رفت و مثل بارانی بر زمین تشنه‌ی وجودم نشست. طعم ترش لیمو با عطر نعنا و خنکای یخ، ترکیبی بهشتی آفریده بود. انگار شراب طهوری که از بهشت آمده باشد.

 

همانطور که در سایه ایستاده بودم و لیوان خالی دوغ را در دست می‌فشردم، چشمم به دستان پینه بسته‌ی زن عراقی افتاد. دستانی که بی‌منت به زائران خدمت می‌کرد. جوانی که هنوز پارچ به دست با شور و شوق، زائران تشنه را به نوشیدن «لَبَن بارِد» دعوت می‌کرد. این تصاویر زیبا درس بزرگی به من داد. در راه حسین علیه‌السلام ساده‌ترین چیزها می‌تواند عمیق‌ترین معناها را در خود داشته باشد.

 

اینجا دیگر «لَبَن بارد» تنها یک نوشیدنی نبود؛ بلکه نشانه‌ی میهمان‌نوازی مردمی بود که خود را خدمتگزار زائران حسین علیه‌السلام می‌دانستند. نماد سادگی و صفای ایمان و تجسم زیبای «اَلْخَلْقُ عِیَالُ اَللَّهِ...»¹ بود که عراقی‌ها به زیبایی به آن عمل می‌کردند.

 

 

¹ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: «الخَلقُ عِیالُ اللّه ِ، فأحَبُّ الخَلقِ إلى اللّه ِ مَن نَفعَ عِیالَ اللّه ِ، و أدْخَلَ على أهلِ بَیتٍ سُرورا؛ مردم عائله خدا هستند؛ پس محبوبترین کس نزد خدا، آن است که به عائله او سود رساند و خانواده اى را خوشحال کند.» [الکافی، ج 2، ص 164]

   دوشنبه 20 مرداد 1404نظر دهید »

1 2 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 53