هنوز کسی جرات نکرده است به چشمهایم نگاه کند و حقیقت را در گلویِ خیسِ اشکهایم بریزد. اما، قلبِِ یک مادر، زودتر همه چیز را میفهمد. همان شب، روی خاکِ خنکِ عرفات، وقتی که استجابت دعایش را خواستم، فهمیدم.
حالا اینجا زیر آسمانِ پُر ستارهی مکه، دستانم را به سوی کعبه دراز میکنم. ستارهای میدرخشد و چشمانم میسوزد. کلمات در گلویم میشکنند. صدایم میلرزد. پشتِ پلکهایِ بسته، چمشانِ همیشه خندانِ پسرم را میبینم. همان نگاهِ پاکی که هر بار سر سجادهام به من مینگریست و میگفت: «مامان، دعا کن شهید بشم...»
اشکهایم روی گونههایم سُر میخورند. کسی نمیداند چرا این حاجیه خانم، اینقدر بیوقفه گریه میکند. شاید فکر میکنند از شوق زیارت است؛ اما من برای مادری میگریم که هنوز جرأت نکرده است از پسرش بپرسد. برای پسری که شاید دیگر نبینمش...
صدای صوت قرآن بلند میشود. قاری قرآن آرام در گوشم زمزمه میکند: «أَلَا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ»
بلند میشوم. کنار مقام ابراهیم در میان دیگر زائران میایستم. آهسته زمزمه میکنم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر...»
پ. ن: واگویهای از زبان یکی از مادران شهدای حمله رژیم صهیونیستی
قطرهای از نور، در تاریکی رحم میرقصید. هر تکانش، یک پیام عاشقانه بود. مادر، با نوازشهایی که رویِ شکمِ گِرد شدهاش میکشید، با او نجوا میکرد. با هر لگدش، لبخندی بر لبان مادر نقش میبست؛
«آخ، دختر مامان! انگار برای دیدن من بیقراری، نه؟»
صدای مادر، مثل یک نغمهی آرام، در وجودش میپیچد. در آن فضای امن احساس میکرد تمام دنیا در آغوش مادرش خلاصه شده است. با تکانهایش، سعی میکرد به مادرش بگوید که چقدر او را دوست دارد و برای لحظهی دیدار مشتاق است.
مادر، برایش پیراهنهای صورتی چیندار خریدهاست. دلش برای به تن کردن این پیراهنها قنج میرود. با اسمی که برایش انتخاب کرده صدایش میزند. اتاق کوچکش را با وسایل بچهگانه پر کردهاست. هر روز، با عشق بیشتری به دخترکش فکر میکند و آیندهای روشن و پر از شادی را برایش تصور میکند.
اما سایهای شوم، در افق پنهان بود. در آن ظهر گرم تابستانی. ناگهان، یک لحظه... یک لحظه که زمان در آن متوقف شد. صدای وحشتناک اصابت موشک و شکستن شیشهها و فلزات و سپس... سکوتی مبهم. دیگر نه گرمای رحم را حس میکرد، نه صدای آرامشبخش مادرش را.
با هراس چشمانش را باز کرد، اما نه در دنیایی که میشناخت؛ در مکانی که غرق در نور و آرامش بود، جایی که هیچ دردی وجود نداشت. اطرافش را نگاه کرد. مادرش را دید که با قدمهایی لرزان، به سمت او میدوید. او را به آغوش کشید. درست همانطور که در خاطرهش مانده بود. صدای مادرش، مثل یک زمزمهای دلنشین، در گوشش طنینانداز شد؛
«دخترکم؛ من همیشه کنارتم، تنهات نمیگذارم!»
اینبار صندلیهایِ خالیِ توی اتوبوس، طوری بودند که نتوانستیم همنشین و همصحبت هم شویم. خانم ایمانی، صندلی اول و من روی صندلیهایِ دوتاییِ روبرویِ همِ میانهی اتوبوس بودم. خانم ایمانی با برگههایِ امتحانی توی دستش، داد میزد که من یک معلمم.
ایستگاه بعد از مدرسه، سه تا خانم تیپ امروزی با سوال «دروازه تهران میره؟» سوار شدند. از پوشش و آرایششان که بگذریم، با قهقهه و بلند حرف زدنشان اتوبوس را روی سرشان گذاشته بودند. کمی که گذشت یکیشان با اشاره به سمت خانم ایمانی گفت: «این معلمه». شالش را که دور گردنش بود، روی سرش گذاشت و جلو کشید. نوک شالش را تیز کرد. دو دستش را به حالت هشتمانند گرفت و با اشاره به حالت مقنعهی همکارم، ادا و اطوار در آورد. دستش را مابین سینه و کمرش گذاشت و با پوزخندی گفت: «قد مقنعه هم تا اینجا». صدای قهقههشان بلند شد. نمایشِ بیمعنیاش که تمام شد، گفت: «من بخاطر همین محدودیتها معلمی را ول کردم.»
به همهی حرکاتش اشراف داشتم، اما همکارم نه. اتوبوس ایستاد و خانم ایمانی با خداحافظیِ از راه دور پیاده شد. دو صندلیِ روبرویم هم خالی شد. خانم بازیگر و دوستش روبرویم نشستند. دو تا گوشی موبایل داشت. کمی سرش توی این گوشی و کمی توی آن یکی بود. بعد از زیر و رو کردن کانالها و صفحات مجازیاش هر دو گوشی را توی جیبِ توری مانندِ کنار ساک ورزشیاش چپاند.
نگاهی به چهرهاش انداختم و گفتم: «مواظبشون باش. یه موقع ازت نزنند.»
خندید و گفت: «ممنون بابت تذکر، حواسم هست.»
ادامه دادم و گفتم: «خواستم شما را تحسین کنم، بخاطر اینکه راهتان را به درستی انتخاب کردید و شغل معلمی را رها کردید!»
توی چشمانم زل زد. سرم را جلو بردم و گفتم: «اون خانم معلمِ مقنعه آبیِ فیروزهای، همکار من بود. اگر الان برعکسش بود و من داشتم با نمایش، قد مانتو که نه قد بلوز کوتاه و شلوار و فاق شلوار و برجستگیِ اندامتان را به مسخره میگرفتم، واکنش شما یا دو تا دوستتون چی بود؟ صد شکر و هزار شکر که معلم نموندید! چون در منطقِ یک معلم واقعی، مسخره کردن دیگران هیچ جایی نداره.»
سکوت کردند. به دروازه تهران رسیدیم. موقع پیاده شدن گفت: «از همکارتون حلالیت بطلبید.»
درِ گوشی گفتم: «یه حلالیت دیگه هم بدهکاری! با این نوع پوششتون باید از تکتک کسانیکه هر روز شما را میبینند و بالاتر از اون از شهدامون حلالیت بطلبید! اونو چکار میکنید؟!»
پیاده شدم، با یک غم بزرگ روی دلم و تمنای اینکه کاش به خودشون بیان...
دیروز تو مترو، همینطور که به ازدحام جمعیت افزوده میشد و هر لحظه مثل خرماهای پرس شده و به هم چسبیدهی توی کارتن خرماهای صادراتی، متراکمتر میشدیم و صدای صلواتها از پس هم بلندتر میشدند که برای سلامتیِ امام زمانمون صلوات، برای سلامتیِ خیلِ عظیم راهپیمایان 22 بهمن صلوات، سومی را بلندتر بفرست برای اینکه قطار، جونِ حرکت داشته باشه؛ اخمهایش را بیشتر توی هم میکشید و به دوستش میگفت: «تقصیر تو شد؛ گفتی امروز مترو مجانیِ بیا با مترو بریم. اومدیم قاطی این ساندیسیا.»
قطار رسید به ایستگاه امام حسین و نشد توی اون شلوغی بهش بگم: اون ساندیسی که به ما میدن با ساندیسی که اونوریا به شما میدن خیلی فرق داره! ساندیسِ ما طعمِ بهشت میده، که تا عمر داریم تو سرما و گرما یا به قولی حتی اگه از آسمون گلوله بباره واسهی این ساندیسم که شده برای دفاع از اعتقادات و ارزشهامون از خونه میزنیم بیرون.
پ. ن 1: ما امسالم رفتیم تا نِیِ ساندیسمونو بکنیم تو چشمِ... 😂 ✌ 🥤
پ. ن 2: جایی ساندیس نمیدادند، خودمون خریدیم