سایبانِ توریِ سبز رنگ موکب، آفتاب سوزان مسیر مشایه را به هزاران ذرهی نور روی زمین تبدیل کرده بود. از هوایِ داغ و شرجی موکب کلافه بودم. انگار زیر یک پتوی بخار گرفته دراز کشیده باشم. تنها نقطهی نجات، روبرویِ کولر گازیِ نیمهجانی بود که با صدایی شبیه به سرفههای یک پیرمرد بیمار، هوای به زحمت خنکش را بیرون میدمید.
در میان این گرمای طاقتفرسا، بچهها مثل گنجشکهای بازیگوشی که از شاخهای به شاخهی دیگر میپرند، از این سو به آنسوی موکب میدویدند و سر و صدا میکردند. گاهی در هیاهوی دویدنهایشان، نالهی کوتاهی از لِه شدن دست یا پایی بلند میشد، اما خندههایشان دوباره فضا را پُر میکرد. کمکم غرولند مسنترها به جمعشان پیوست.
چشمم به جعبههای خالی قرص و کاغذهای بروشوری افتاد که گوشهی موکب رها شده بودند. برق نگاهشان من را که روی زمینِ سفتِ موکب، بیحال افتاده بودم، از جا پراند. بلند شدم و گفتم: «بچهها، بیایید با هم پروانه درست کنیم.»
بچهها مشتاقانه و با دقت کاغذها را تا زدند. یکی از شدت تمرکز زبانش را بیرون آورده بود. دیگری با چشمانی گرد شده مراقب بود پروانهاش مچاله نشود. بروشورهای باطله با دستهای کوچکشان جان گرفتند و تبدیل به پروانههای کاغذی شدند. یکی گفت: «خاله نگاه کن! پروانهی من داره بال میزنه». دیگری گفت: «مال من میخواد پر بزنه و بره کربلا»؛ سپس پروانه را به هوا پرتاب کرد.
پروانههای کاغذی، زائران کوچکی شدند که بالهایشان را برای سفری مقدس باز کرده بودند. زیر نور فیلتر شدهی سایبان سبز، به نظر میرسید واقعا پرواز میکنند. چشمان خستهی زائران با دیدن پرواز پروانهها دوباره زنده شد، انگار برای لحظهای گرمای موکب را فراموش کرده بودند.
در آن لحظه پروانههای کاغذی نه تنها در آسمان مشایه که در قلب خاطراتمان به پرواز در آمدند. دستهای کوچک بچهها، کاغذهای باطله را به خاطرهای ماندگار تبدیل کردند؛ خاطرهای که با هر بار ورق خوردنِ زمان دوباره بال میگشاید و ما را به آن ظهر گرمِ جادهی نجف به کربلا، زیر سایبان سبزِ موکب میبَرد. شاید زیباترین معجزهها اینگونهاند؛ در سادهترین لحظهها متولد میشوند و برای همیشه در یادها میمانند.
سایهی خنک کنار موکب، مثل پارچهی نمدار روی پیشانی تبدار، دمِ گرمِ پیادهروی را از تنم بیرون کشید. به دیوارهی موکب تکیه دادم. پلکهایم را بستم. نسیم، عطرِ خاکِ نمناکِ جلوی موکب را بلند کرد. نفس عمیقی کشیدم. اینجا، حتی هوا هم مقدّس است؛ هوایی پُر از نفسهای عاشقان حسین علیهالسلام.
آوای مداحی از باندها بلند شد؛ «وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد...». طنین مداحی مثل رودی خروشان، در رگهایم جاری شد. زائران همصدا شدند. دستهایشان به نشانهی «لبیک» به سمت آسمان بالا رفت. پرچمهای بالای سرمان از اینهمه شور به وجد آمده بودند.
چشمم به پیکسل عکس رهبری روی کولهام افتاد. در میان آنهمه هیاهو، آرامش چهرهاش همچون پناهگاهی امن بود. دوربین را برداشتم تا این لحظه را قاب کنم. ناگهان کسی به آرامی شانهام را تکان داد. برگشتم. دختری نوجوان، با چشمانی درشت و نگاهی مشتاق به من زل زده بود. نوشتهی روی شال نارنجی رنگ دور گردنش، نشان میداد اهل نیجریه است. بیآنکه سخنی بگوید دست در کولهاش بُرد. چهار پیکسل بیرون آورد. با اشارهای روشن گفت: «اینها برای تو و آن یکی برای من.»
لبخند زدم. پیکسل عکس رهبرم را به او دادم. چشمانش برق زد. گویی گنجی یافته باشد. روسریش را کنار زد. پیکسل را دقیقاً روی قلبش چسباند. در آن لحظه، میان طنین مداحی و شور زائران، فهمیدم عشق به رهبرم جغرافیا و زبان نمیشناسد. از مرزها گذشته و در قلبهایی جا گرفته است که حتی یک کلمه فارسی نمیدانند.
دختر نوجوان پیش از رفتن بار دیگر به چشمانم خیره شد. لبخندی زد و به راه افتاد. سایهاش آرامآرام در میان زائران محو شد، اما پیکسلی که به همراه داشت مثل خورشیدی بر صفحهی تاریخ میدرخشید. تاریخی که میدانست این عشقِ بیمرز، مقدمهی وحدت بزرگیست که روزی همهی عالم را در انتظار طلوع موعود به هم پیوند خواهد زد.
انگار آسمان تنور شده بود. عرق، مانند رودخانهای شور از پشت گردنمان جاری بود و ردِ سفیدِ نمکش روی پیرانها نقش میبست. گرما از آسفالت جاده بالا میآمد و کف پاها را میسوزاند. خستگی انگار میخواست پاهایمان را زمینگیر کند.
ناگهان، مردِ نظامیِ عراقی با لباسی به رنگ زمین و شب از میان موج آدمها بیرون آمد. مچ دست برادرم را فشرد. قلبهایمان تپید. نفسِمان در سینه حبس شد. زینب کوچولو با صدایی که انگار از سرما به خود میلرزید، فریاد زد: «عمه جون بابامو دستگیر کردند؟!»
افکارم مثل موجهای بیقرار دریا، پریشان شد. اما دنیا، سرزمین شگفتیهاست. درست وقتی که دلت از ترس میخواهد بترکد، تو را در آغوشِ زیباترین تصویرها میاندازد.
مرد نظامیِ عراقی خم شد. نه برای دستبند زدن. نه برای بازجویی. خم شد تا بر کفشهای خاکآلود برادرم بوسه بزند. گویی این کفشها تکهای از خاک مقدّس حرم باشد.
برادرم را روی نیکمت کنار جاده نشاند. تشت آبی آورد که بوی آب فرات را هدیه داشت. کفشها را درآورد. جورابهای خسته را کنار گذاشت. پاهای نالان و تاول زدهی برادرم را در آب زلال فرو برد. دستهای زمختش با لطافتی باورنکردنی، خستگی را از پاهای برادرم میشست. گرد و غبار راه را از روی کفشها پاک کرد. جورابها را شست.
در تمام لحظات زمزمهی «یا اباعبدالله الحسین» روی لبانش جاری بود. کارش که تمام شد، برادرم را در آغوش گرفت. محکم و گرم، گویی سالهاست یکدیگر را میشناسند.
این تصاویر چیزی فراتر از رسم مهماننوازی بود. یک عشق ناب بود. عشقی که مرزها، زبانها و نژادها را درنوردیده بود. در آن لحظهی مقدس صدای پای هزاران زائر پیاده، بوی چایِ داغِ دکهی کنار جاده، رنگ طلایی غروب و سایههای دراز جامانده روی زمین در یک نقطه به هم رسیدند؛ نقطهای به نام «حب الحسین یجمعنا».
سفرمان از اصفهان، این شهر نقش و نگار، آغاز شد. ماشین از حاشیهی زایندهرود خشکیده گذر کرد و ما را به سوی سرزمینی که نامش، دل را میلرزاند، برد: کربلا.
مسیر ما جادهی خرمآباد، اندیمشک، دشت عباس، دهلران و سپس مهران بود. جاده مانند نواری بود که حال و هوای ایران زمین را به آرامی تغییر میداد. با هر کیلومتر، گویی پردهای از وجودمان کنار میرفت و ما را برای ملاقات حقیقی آماده میکرد.
نزدیک اندیمشک، نخستین تغییر را حس کردیم. هوا دیگر بوی کوهساران خنک را نداشت. شرجیِ گرم و غلیظ جنوب، مانند پتویی نمناک، فضای ماشین را در برگرفت. بچهها که تا دیروز این هوا را تجربه نکرده بودند کمی مشوش شدند. یکی از آنها با چشمانی نگران پرسید: «وای، عراق هم اینقدر گرمه؟!»
اما برای من، این بوی آشنا، چیزی فراتر از یک تغییر آب و هوا بود. این بو، کلید گنجینهی خاطراتم بود. ناگهان سالهای زندگی در خوزستان، مانند فیلمی قدیمی در برابر چشمانم به حرکت درآمد: نمِ شور خلیج فارس، گرما و شرجی تابستانهای بیامان، یاد آن خطهای مقدس مرزی، شلمچه و اردوی راهیان نور و بوی خاک داغ جبهه که روزی شاهد رشادت و شرف شهدا بودند.
کمکم دشت عباس، در هالهای از تابش آفتاب، مانند نگینی در میان بیابان، نمایان شد. گویی تاریخ، در این نقطه توقف کرده بود تا روایت خود را برای مسافران تشنهاش بازگو کند.
بابا که تا آن لحظه سکوتی عمیق داشت، نگاهش در افق دشت عباس گم شد. برای آن که تلخی گرما و سختی راه را از کام بچهها بشوید، زبان به روایت گشود. صدایش آرام و غرق در حزن بود: «این دشت را میبینید؟ روزی دشمن بعثی تا اینجاها آمده بود. این بیابانهای به ظاهر خالی، روزی شاهد رشادتهایی بودند که دنیا را به حیرت واداشت.»
اشک از چشمانش سرازیر شد، گویی به عمق زمان سفر کرد. شاید به یاد برادرش افتاده بود که روزی در دل همین دشتها با دلی لبریز از عشق به حسین علیهالسلام به آغوش گرم شهادت شتافته بود.
صدایش لرزید: «رزمندهها، که بعضیشان کم سن و سال بودند، با دلهایی سرشار از عشق به وطن، جنگیدند. در همین گرما و با همین سختی. آنها به راه حسین علیهالسلام رفتند تا پرچم "هیهات منّا الذلّة" را برافرازند. آنها شهید شدند تا ما امروز، با این آرامش و امنیت، بتوانیم به سوی کربلا برویم و شعار "کربلا کربلا ما داریم میآییم" که روزی آرزوی همهی شهدا بود را آزادانه سر دهیم.»
سکوت عمیقی در ماشین حکمفرما شد. دیگر گرمای هوا نه تنها آزاردهنده نبود، که مقدس به نظر میرسید؛ گویی آخرین نفسهای گرم رزمندگان همراه با عطر شهادت، هنوز در این خاک جریان داشت و بر گونههایمان مینشست.
جاده را به سمت مرز مهران طی کردیم؛ با دلی مملو از شرمندگی در برابر آنهمه ایثار و سینهای سرشار از شوق دیدار آقایی که ندای «هل من ناصر ینصرنی» او از دلِ همین دشت تا بیابانهای کربلا، تاریخ را متحول کرده بود.
در شلوغی قطار شهری، خانم کناریام، تیتر خبر روی صفحهی موبایلش را بلند خواند: «تولد نوزاد در میان ویرانههای غزه!»
بعد افکاری که توی سرش دور میخورد را به زبان آورد: «چرا تو این جهنم وحشتناک بچه میارن؟! گرسنگی! جنگ! آیندهای که معلوم نیست!»
قطار در تاریکی تونل فرو رفت. نور مصنوعی موبایل چهرهی پریشان زن را روشن کرد. او داشت با محاسباتش چرتکهی ناامیدی میانداخت. در همان لحظه واگن خیالم به سمت غزه کشیده شد. مادر غزهای نوزادش را به آغوش کشیده بود و برایش لالایی میخواند.
تاریخ این صحنهها را پیشتر هم دیده بود. وقتی مادر موسی صندوقچهی بیمهایش را به نیل سپرد. محاسبات مادی دنیا فریاد زدند: «این کودککشیست!» اما تقدیر الهی، موسی را از دل همان رود به آغوش مادر بازگرداند. در عامالفیل، محاسبات دنیایی گفتند: «این آخر خط است، مکه نابود شد.»، اما مشیّت الهی پرندههای ابابیل را فرستاد و در همان سال، پیامبر رحمت متولد شد.
قطار از تونل تاریک خارج شد. نور خورشیدِ ایستگاه کاوه، درون واگن تابید و روی صفحه موبایل خانم مسافر افتاد. روی همان عکس نوزاد غزهای. صدای کودکی از انتهای واگن بلند شد: «عه، مامان خورشید دراومد!» مادرش با لبخند گفت: «بله عزیزم؛ خورشید خانم همیشه بعد از تاریکی میاد...». کودک دستانش را به سمت نور دراز کرد. انگار میخواست پرتوهای نور را توی مشتش جمع کند.
زن مسافر نگاهی به کودک انداخت. چهرهاش مثل آفتابِ تازه دمیده شکفت. شاید در آن لحظه فهمیده بود که زندگی حتی در تاریکترین لحظهها خودش را به آیندهای پر نور میرساند. درست مثل قطاری که از تاریکی تونل میگذرد و به نور میپیوندد. یا شاید ندایی از عمق تاریخ به گوشش رسیده بود که میگفت: «نَحْنُ نَرْزُقُکُمْ وَ إِیَّاهُمْ؛ ما شما و فرزندانتان را روزی مىدهیم».