وسطِ شلوغ پلوغیِ روی حصیر و بازی بچهها خودش را روی پاهای زهرا جا کرد. با ناز و کرشمه بالهایش را تکان میداد و با هر تکان "آفرینش همه تنبیه خداوند دل است" را برایم تداعی میکرد. خط و خال دلربایش، با زبان بیزبانی میگفت: «توی سختیها و رنجها، ما هم میتونیم، پروانه باشیم. کافیه صبر کنیم تا از اون پیلهی رنجها و سختیهایی که احاطهمون کرده رها بشیم و مثل پروانهها بال بگشاییم».
اینجا در گوشهای از آخرین موکبِ سفر اربعینِ امسالمان نشستهام و دفتر این اربعین را یکییکی ورق میزنم. از همین الان دلتنگم و زیر لب زمزمه میکنم: "میشود باز هم کربلای حسین و اربعینش را ببینم!"
برای رفع خستگی، زیر سایهی کنار موکب نشسته بودیم. از باندهایِ بزرگِ اطرافِ موکب، مداحیِ «وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد...» پخش میشد. نوایِ مداحی به همراه رقص پرچمها و پیادهروی زائران، حال و هوای مسرتبخشی را ایجاد کرده بود. چشمم به پیکسلِ عکس رهبری، روی کولهام افتاد. در دست گرفتمش تا چهرهی زیبایِ آقایمان، در آن حال و هوا، مهمانِ لنز دوربینم شود. دختر نوجوان نیجریهای روی شانهام زد. دست، در کولهاش برد. چهار پیکسل روبرویم گرفت. با زبانِ اشاره به من فهماند که این چهار پیکسل مال من باشد و پیکسلِ عکس رهبری برای او. عشق «سیدعلی خامنهای» حد و مرز ندارد. قلبهای ایرانی و غیرایرانی را تسخیر کرده است.
بچهها با بازی و بدو بدو کردن موکب را روی سرشان گذاشته بودند. هر از گاهی هم لابلایِ بازیگوشیِشان، دست و پایی را لِه میکردند. گرمای هوا و سر و صدای بچهها، زوّار در حال استراحت را کلافه کرده بود. از گرما خوابم نمیبرد. جعبههایِ خالیِ قرص و کپسولهایِ گوشهی موکب، چشمکزنان میگفتند: «خانم مربی امین! پاشو دست به کار شو! چرا نشستی!» بچهها را جمع کردم. یک مهدِ کودکِ اربعینی به راه انداختم. بروشورِ دستورالعملِ داروها، برای درست کردن کاردستی، اسباب دستم شدند. همگی با هم، اوریگامی پروانه درست کردیم. پروانههایی که حالا زائرِ اربعین شده بودند و همراه با بچهها، راهی مسیر عاشقی میشدند.
سلام بر قاسم سلیمانی،
سلام بر مدافعان حرم
و سلام بر همهی شهدای دفاع مقدس،
که اگر نبودند
امروز، ذکرِ لبِِ ما «کربلا کربلا ما داریم میآییم» نبود.