رویِ پلهبرقیِ مترو دیدمشان. همسن و سال پسرم بودند. به سرعت، پلهها را یکی دو تا پایین رفتند. مقابل گیت بلیط مترو یکی به دیگری میگفت: «تقصیر توئِه که به قطار نرسیدیم!». وارد بحثشان شدم. اینهمه عجله برای چیست؟ اشکالی ندارد با قطار بعدی میرویم. اصلا بگویید ببینم سر ظهری، تویِ این گرما، تنها کجا میروید؟
آنکه بزرگتر بود پاسخم را داد؛ میرویم شریعتی تا واکس بزنیم. با تعجب نگاهشان کردم. رفتم و روی صندلی نشستم آنها هم به دنبالم. پانزده دقیقه تا آمدن قطار بعدی وقت بود. سر صحبت را باز کردم. برادر نبودند، اما مثل دو برادر هوای هم را داشتند. یکی پدر داشت و دیگری نه! یکی درس میخواند و دیگری نه!
گفتم: «چرا درس نمیخونی؟» پاسخ داد: «خاله! کارت مدرسهام سوخته و دیگه نمیتونم برم مدرسه». کارت مدرسه؟؟ «آره دیگه کارت مدرسه! آخه ما افغانیم و اگه کارت نداشته باشیم نمیتونیم بریم مدرسه».
نمیدانم چه شد که دستانش را در دست گرفتم. روی دستان کودکانهاش سیاهی واکس دیده میشد. دستان کودکانهای که حکایتها داشت از زندگی یک مرد کوچک. مردی که پا به پایِ پدر کارگرش کار میکرد. پولهایش را درون قلکی میانداخت تا خرج مادر بیمارش کند. دلم میخواست پولی به آنها بدم، اما با خودم گفتم شاید ناراحت شوند. فکری به سرم زد. گفتم: «کفشهای منو واکس میزنید؟!» گفت: «خاله یواش! اگه شهرداری بفهمه وسایلمونو میگیره!»
وسایل کارشان تویِ یک کیف مدرسه روی دوش علی بود. او که به خاطر نداشتن کارت نمیتوانست به مدرسه برود! ایستگاه مترو داشت شلوغ میشد. عدهای بد نگاه میکردند. اهمیتشان ندادم. چند دقیقهی دیگر قطار میرسید. با اجازهشان عکسی به یادگار گرفتم. علی گفت: «خاله هر وقت خواسی کفشاتو واکس بزنی بیا شریعتی، ما اونجاییم...».
قطار رسید. تند و چابک لابلای جمعیت سوار قطار شدند. دیگر ندیدمشان. تمامی مسیر در اندیشهی این دو کودک بودم، که به جای بازیهای کودکانه و لذت بردن از بچگیشان میبایست پا روی احساسات کودکانهشان بگذارند و همچون یک مرد کار کنند. امروز برایم یکی از داغترین روزهای این تابستان داغ بود. دلم از داغی این روز میسوخت. اشک بیاختیار مهمان چشمانم شد، انگار که منتظر بهانهای بودند. کم نیستند کودکان اینچنینی!
نشانی این مطلب در وبلاگ یادداشتهای چند خانم طلبه
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوشِ من!*
آنطوری عقل و هوشم را برد، که بیاختیار غرق تماشایش شدم. همهمههایی از انعکاسِ صدایِ بچگیهایم میشنیدم. وقتی با خواهر و برادرم روبرویش مینشستیم و نوبتی صدای "آآآآآآآآآ..." درمیآوردیم و با تمام وجود به انعکاسِ صدایمان میخندیدیم. ـ حتما، خیلی از شما این تجربه را داشتهاید_ آنقدر کلهاش را اینطرف و آنطرف میکردیم، که یک روز گردن فلک زدهاش شکست و آویزان شد.
به هوای آنروزها پنکه را روشن کردم. صورتم را نزدیک پرههایش بردم. به آرامی گفتم: "آآآآآ..." تا شاید صدای آنروزها را بشنونم. صدای ناآشنایی به گوشم خورد؛ «حج خانوم مِگِه بِچِه شُدی! وَخی عقب تا یوختِه باد بیاد. میخوام دو رکعت نماز بوخونم!».
نشانی این مطلب در وبلاگ یادداشتهای چند خانم طلبه
* صائب تبریزی
از فرطِ گرما آبی به سر و صورتش زد. دهانش را زیر شیر آب گرفت و «قُلپقُلپ» آب نوشید. برخاست و چند قدمی دور شد. زیر سایهی دیوار نشست تا کمی خنک شود. شیر آب را محکم نبسته بود. آب «چِکچِک» میریخت ...
گفتم اسراف است بروم شیر آب را محکم کنم. لبهی حوض نشستم. ناگاه زنبوری «وِزوِزکُنان» آمد و دهانش را زیر شیر آب گرفت. گویا عطشش فراوان بود! شیر آب را نبستم. با خودم گفتم: «شاید بقیهی زنبورها هم تشنه باشند!»
به این فکر کردید اگر روزی آب تمام شود چه باید کرد؟ من شیر آب را نبستم؛ اما شماها، بله شماها! اگر شیر آب منزلتان چکه میکند بیدرنگ برخیزید و شیر آب را محکم ببندید!
در مصرف آب صرفهجویی کنیم!
ساختن هایکو کتاب برای من همانند ساختن یک پازل بود. پازلی که باید تکههایش را درست کنار هم بچینی تا کامل شود.
کتابها را زیر و رو میکردم تا هایکوی دلخواهم را بسازم؛ اما جور در نمیآمد! با خودم میگفتم: اگر نویسنده یک ”از“، ”است“، ”را“ یا چیز دیگری به عنوان کتابش افزوده بود، هایکوی من هم درست از آب در میآمد؛ اما اینها فقط اگر بود و من باید تمام هنر خودم را بکار میبستم تا هایکوی معناداری بسازم؛ بماند که بعضی از هایکوهای دستساز من، عجیب خندهدار میشدند و مرا به خنده وا میداشتند!!!
در این بین هر از گاهی تکههایی پیدا میشدند که وصلهی ناجور بودند و هیچ رقم با عناوین دیگر کنار نمیآمدند و باید از دورِ پازل سه تایی من خارج میشدند. البته که نویسنده از انتخاب این وصلهها برای عنوان کتابش قصد و قرضی داشته است!!!
مشغول سر و کله زدن با این وصلههای ناجور بودم که گذر جان پیام داد: «یار! ببین این عکس واسه هایکو خوبه؟!»؛ خودمانیم؛ عجب هایکویی بود! «خرمگس، تو را عشق است!»
با دیدنش اگر که بگویم از خنده رودهبُر شدم، دروغ نگفتهام! گفتمش: یکی از تکههای هایکویت به کار من میآید و با وصلهی ناجوری که من دارم، خوب جفت و جورند! «خرمگسِ» تو، با «قورباغه را قورت بده»ی من! بالاخره این وصلهی ناجور به کار آمد!
«خرمگس؛ تو را عشق است! قورباغه را قورت بده!» هایکو کتابی طنزانه حاصل یک تعامل دوستانه!!
ـــــ
برداشت از این هایکوکتاب آزاد! :))
با خودم گفتم: امروز که تعطیل شدهام و دیگر خبری از درس و مشق نیست، غذایی که مورد علاقهی اهل خانه است را درست کنم ـ چاشنیاش هم چاشنی عشق ـ تا تلافیِ ناهارهای هول هولکی و بدون تزیینِ مدت امتحانات را درآورم.
با پهن شدن سفره، رضایت را تویِ چشمان اهل خانه میدیدم. همین که لقمهی اول را درون دهانم گذاشتم، زنگ خانه به صدا درآمد. آقای مصطفایی بود. دوباره همان قصهی تکراری مالک و مستاجری! هنوز یکماه به پایان قرادادمان مانده بود، اما سر و کلهاش پیدا شده بود که میمانید یا میروید؟ اگر قصد ماندن دارید، باید قرداد جدید ببندیم.
صدایش را از پشت در میشنیدم، حرفش سر اضافه کردن رهن و اجاره بها بود. لقمهام را همراه با بغض قورت دادم ... در خواستش با شرایط ما جور در نمیآمد. دوباره گشتن از این بنگاه به آن بنگاه برای یافتن خانهای در سطح بودجهی مالیمان ...
انگار حوالی ما هوا خیلی گرم بود که قیمتها اینطور آمپرشان زده بود بالا! شاید بهتر بود کمی زیر باد کولر مینشستند و لیوانی شربتِ خنکِ تگری مینوشیدند بلکه کمی گرمایشان فروکش کند! اما مگر فایدهای هم داشت. توجیهاتشان همان توجیهات همیشگی؛ افزایش قیمت ارز، مسکن، اجناس، تورم ... همه به فکر این بودند که آمار و ارقام چه میگویند؛ نه به فکر اینکه دردی را دوا کنند. دنیای غریبیست ...
پ.ن ۱: با دیدن پویش #صاحبخانه_خوب از شبکه سه بر آن شدم تا بخشی از قصه مالک و مستاجری را که خودم هم درگیرش هستم، بیان کنم. چقدر خوب میشود که صاحبخانهها قدری نرمش داشته باشند و به این پویش بپیوندند.
پ.ن 2: بیانصافی نباشد، هنوز هم از این صاحبخانههای خوب پیدا میشود. جوینده، یابندهست!
پ.ن ۳: خبر خوش! بالاخره ما هم یک خانهی خوب، مناسب با شرایط مالیمان پیدا کردیم. هر چند که نقلیست اما خدا را شکر! در آخر دعا کنیم تا همهی مستاجرها روزی صاحبخانه شوند!