صدای همهمهشان میآمد. درِ کلاسشان را باز کردم. آه و نالهشان بلند شد. نگین گفت: «آخه اینا چیه ما میخونیم؟ به چه دردمون میخوره؟»
اسماء گفت: «اتفاقا بابام گفته تاریخ خیلی به دردتون میخوره.»
گفتم: بچهها بهجای این حرفها تا شروع امتحان، نکات مهم را مرور کنید.
نگین گفت: «خانم میشه از من بپرسید؟!» پشت بندش هم مهلا.
میان پرسش و پاسخمان، مهلا با اشاره به نقشهی ایران گفت: «خانم نگاه کنید تو دوران صفویه چه ایرانِ تُپلی داشتیم. حیف که بخاطر بیلیاقتی حکومتها، خیلی از شهرها از ایران جدا شد.
مهلا، کسی بود که پس از اغتشاشات دچار دوگانگی شده بود. گفتم: میدونستی عدهای با شعار زن زندگی آزادی، دنبال تجزیهی ایران بودند؛ اما به لطف وجود رهبری شایسته ما ایرانی مقتدریم.
شاید شما هم شبیه من باشید. ایام امتحانات که میشود فکرم همهجا سیر میکند الّا آنجا که باید باشد. یک صفحه که میخوانم، کتاب را از اول به آخر، نوبهی بعد از آخر به اول تورق میکنم.
بیمروت! مگر خواندنشان تمام میشود! همچین کش میآیند... لحظهشماری میکنم کِی امتحان تمام شود تا این کتاب درسی هم برود کُنج کمدِ بالایی، در جوار باقیِ همقطارانش تا دیگر نبینمش!
اما این امتحانِ تهتغاری، چنان در دلم جا خوش کرده که دوست دارم پیاپِی بخوانمش. فیالحال، مسافرِ سفرِ سلوک الی الله شدهام و در خیالاتِ رسیدن به مطلوب و فنا شدن در محبوب به سر میبرم! باشد که این حالم دائمی باشد.
نصیحتهای امتحاننوشت: استاد شجاعی کلام و قلم نافذی دارند. پیشنهاد میکنم حتما سه جلدی مقالات استاد شجاعی را بخوانید.
آنوقتها خبری از دنیای دیجیتال و انواع تکنولوژیهایش نبود. یک دوربین یاشیکای قدیمی داشتیم. برایم ثبت لحظهبهلحظهی بزرگشدن دخترم لذتبخش بود. تا میآمد حلقه 36 تایی فیلم دوربین تمام شود، دلم آب میشد. گاهی برخی از عکسهای این حلقه 36 تایی میسوخت و حسرتی میشد برای من که یک خاطره را از دست دادهام. گاهی عکسهایمان نور میخورد و کیفیت نداشت... خلاصه که ماجرایی داشت عکس گرفتنهایمان... با اینهمه سختی اما چه لذتی داشت ورق زدن صفحات آلبوم...
گاهی که دخترم بیقرار پدرش میشد به صفحات آلبوم پناه میآوردم. قصهی هر عکس را برایش نقل میکردم... حدود سه سالش بود. یک شب که آلبوم را ورق میزدیم رسیدیم به یکی از عکسهای دو نفرهی زهرا با پدرش. بخشی از عکس سوخته بود و نیمی از بدن همسرم توی عکس نبود. به ناگاه با بغضی عجیب گفت: «مامان چرا بابا نصف شده؟! سر بابا را بریدند؟!»
شروع کرد به درد و دل با عکس بابا. بیقرار بود. بیقرارتر شد... نمیدانستم چکار کنم. ناگزیر دست به دامان مافوق بابایش شدم؛ بلکه تماسی با پدرش حاصل شود؛ تا شنیدن صدای بابا تسلایی باشد برای دل دخترکم... به زحمت خواباندمش... افکارم مشوش شد. اشک امانم نمیداد. رقیه سه ساله چه کشید در خرابهی شام...
اول از همه، خدا را شکر که دخترم را به من هدیه داد تا بشه مونس و همدم تنهاییهام.
همیشه با آن زبان شیرینش به من میگفت: «چرا رانندگی نمیکنی؟ مگه ترس داره؟ پس چرا رفتی امتحان دادی و قبول شدی؟ خُب تو هم مثل مامان سینا، رانندگی کن تا منو ببری پارک!»
خودم هم نمیدانم با آن همه ترسی که داشتم، چطور گواهینامه گرفتم. یادم میآید یک روز که سه تایی رفته بودیم تمرین تا کمی بر ترسم غلبه کنم، وسطِ خیابانِ اصلی، از شدت اضطراب زدم روی ترمز و شروع کردم به گریه کردن. چنان راهبندانی درست کردم که نگو. (: بگذریم...
تابستان چهار سالگیاش بود. ده روزی میشد که دوتایی تنها بودیم. چند روزی تب خفیفی داشت. یک شب آنقدر تبش بالا رفت که هوشیاریاش را از دست داد. آن زمانها هم که مثل امروز، اسنپ و تپسی و اینهمه تکنولوژی نبود. نفهمیدم چطور گذاشتمش صندلی عقب ماشین و رفتیم سمت درمانگاه. تا دمدمای صبح درمانگاه بودیم... یک کمی که سر حال شد گفت: «آفرین مامان که خودت منو با ماشین آوردی درمونگاه؛ رفتیم خونه، جایزهت، من همهی ظرفها را میشورم». (:
زهرا جانم باعث شد که من دیگه ترسی از رانندگی نداشته باشم و بشم یک مامان قوی.
مصاف دو تیم سپاهان و استقلال
پسر است و عشق فوتبال! بازی سپاهان و استقلال بود و شهر ما هم میزبان. پدر و پسری تصمیم گرفتند که از نزدیک شاهد مصاف دو تیم باشند. این اولین تجربهی حضور پسرم در ورزشگاه بود. شوق و ذوق زیادی داشت. بدرقهشان کردم. گفتم خوب است به یکی از آرزوهایش رسید. من هم از شبکهی سه سیما گهگاهی بازی را دنبال میکردم، شاید دوربین، فیلمی از پسرم به یادگار بگیرد. مادرم دیگر. برگشتند؛ به استقبالشان رفتم. همیشه اینجور وقتها میپرسم چه خبر؟! خوش گذشت؟! عجیب بود! دمق بود! قبل از آنکه بپرسم گفت: اصلا خوش نگذشت! دیگه هم نمیرم ورزشگاه. چقدر حرفهای بیادبی میزدند. من همش گوشهام را گرفته بودم...
سلام فرمانده
چند روزی بود که رسانهها، خبر از اجتماع بزرگ سلام فرمانده در ورزشگاه آزادی میدادند. هر کس به طریقی خانوادهها را دعوت به شرکت در این پویش میکرد. و اما امروز، روز موعود، خانوادهها فوجفوج، همراه با بچههای دههی نودی و غیر نودی به سمت ورزشگاه روانه شدند. امروز حماسهی بینظیر دیگری رقم خورد. بانگ «ای لشکر صاحبالزمان»؛ لرزه به ستونهای ورزشگاه انداخته بود. گریز به گذشته و نشان دادن تصاویر رزمندگان دفاع مقدس، فضای معنوی دلنشینی را حاکم کرده بود. ناخودآگاه اشک شوق جاری میشد. امروز ورزشگاه آزادی، همهاش حس خوب و حال خوب بود. خبری از رقابتهای دنیایی، خبری از حرفهای بیهوده و آزاردهنده نبود. همهاش امید بود و بس!
فوتبال خار داره عین کاکتوس!
طرف پست گذاشته است که بهبه! فرمانده جان؛ فقط فوتبال خار داره؟! امروز اینجا همه حکم خواهر و برادر را دارند. زن و مرد مختلط نشستهاند و برای فرمانده سلام میفرستند! فقط موقع فوتبال که میشه، فوتبال خار در میاره، عین کاکتوس و اونهایی که میرن ورزشگاه میشن دشمن ناموس. کاش یاد بگیریم به عقاید همه احترام بگذاریم.
پ.ن: حالا شماها بگید: نظرتون راجع به حضور زنان در ورزشگاه چیه؟! چطور میشه به قول این دوستمون به عقاید همه احترام بگذاریم؟!