روضههایی که تکرار میشوند » |
تازه داشتم در کلاسِ پیلاتس به مرحلهای میرسیدم که همزمان با حرکتِ «قایق»، دم و بازدمم را تنظیم کنم که شیپورِ جنگ نواخته شد. فردای روزِ تجاوز اسقاطیل در حالی که روی زیرانداز گُلگُلیام توی باشگاه دراز کشیده بودم و حرکت «مرده درازکش» را انجام میدادم، به خودم نهیب زدم: «آخه تو این اوضاع و احوال کی میره پیلاتس؟! ول کن بشین تو خونه!»
خلوتیِ کلاس داشت سببِ غلبهی منِ تنبل و خوابآلودم بر آرمانِ تناسباندام و عضلهسازی میشد. یکهو منِ ورزشکارم با لحنی عتابآلود، بابِ نکوهش را گشود: «مگه تو نبودی که همیشه به شاگردات میگفتی عقلِ سالم در بدن سالمِ؟!» بله؛ من همیشه به شاگردانم میگفتم: «یک بدنِ قوی، یک روحِ قوی میسازه!»
خودم را جمع جور کردم. نفسِ عمیق کشیدم و عضلاتِ شکمم را منقبض کردم. تصور میکردم حینِ انجامِ حرکت «صد» دارم با عضلاتِ شکمم یک سدِّ دفاعی در برابر دشمن ایجاد میکنم. یک جور تمرین دفاعِ شخصی در برابر ضرباتِ دشمن! اصلا من در خط مقدم جبهه بودم! خندهام گرفت. گویا خودم را قانع میکردم که در این اوضاع با پیلاتس آمدنم کار مهمی انجام میدهم!
اما، مهم بود. من باید خودم را در برابر ضربات روحی و جسمی مقاوم میکردم. من و همهی مردم باید به دنبال راهی میگشتیم تا شرایط عادی زندگی و حال خوب خودمان را حفظ کنیم. با رفتن به کافه، سینما، پارک، سالن ورزشی، با پختن یک کیک یا دسر ساده یا حتی یک لبخند عاشقانه و...
زندگی ترکیبی از اتفاقات خوب و بد و خنده و گریهست و ما باید به دنبال یک ریتمِ موزون برای ادامه زندگی باشیم، حتی در سختترین شرایط. تویِ این روزهایِ درگیری، فهمیدم زندگی مثلِ کلاسِ پیلاتس، گاهی سخت است؛ گاهی درد دارد؛ گاهی نمیتوانی حرکات را به درستی انجام دهی، اما اگر ادامه بدهی، بالاخره روزی نتیجهاش را میبینی.
من همچنان با بطریِ آبِ زرد رنگ و ملافهی سفیدِ گلدارم به کلاس میروم. چون زندگی جاریست و من جریان زندگی را در سخنِ مربیام حس میکنم که میگوید: «خُب کلاس امروز هم تمام شد، جلسه بعد میبینمتون...»
فرم در حال بارگذاری ...