این روزها دلم میخواهد گوشهای بنشینم و غرق شَوَم در عکسها، فیلمها و خاطرات سفر به کربلا...
وقتی که دعوت شدهای و خودت هم نمیدانی! آنوقت که خبر آوردند همه چیز مهیّاست، آمادهی سفر باش! آنقدر غِیرِ منتظره تا به خودت بیایی، میبینی که در حال بستن کولهات هستی و راهی. دلت بیتاب است، بیقرار است. پایِ دلت زودتر از پای تَنَت راهی میشود. پا در مسیر که گذاشتی دیگر خستگی برایت مفهومی ندارد. گاهی عمودها را میشماری، گاه کیلومترها، لحظهها، ثانیهها... کِی به مقصد میرسم؟ قدمقدم میروی تا قدم آخر. به بینالحرمین که میرسی، گویا پا در بهشت خدا گذاشتهای. حضور ملائکی که برایِ زیارت صف کشیدهاند را حس میکنی. مُرَدَدی؛ به کدام طرف بروم؟ میایستی روبری حرم؛ سلام میدهی. دلت میخواهد پلک نزنی؛ فقط بِبینی، امّا اشک امانت را بریده. داخل حـــرم میشوی، شش گوشه را در آغوش میگیری، لَبانت را بر شبکههای ضریح نورانیاش میگذاری از شرابِ طهورِ حُبِّ حُسَین مینوشی آرام میشوی، سیراب میشوی...
آقا جان! دوباره دلم هوای شرابِ طهورِ حرمت را کرده. دعوتم میکنی؟ اربعین نزدیک است؛ نَکُنَد از جاماندگان این قافله باشم؟!
+ عکس مربوط به سفر کربلا زمستان 95
نمیدانم قصهی نخلهای بیسر را شنیدهاید یا نه؟ نخلهایی که اگر زبان باز میکردند، حرفهای زیادی برای گفتن داشتند؛ حرفهایی از جنس مقاومت، ایثار و ایستادگی. نخلهایی که یادگار هشت سال حماسه و نبرد در جبهههای جنگاند؛ سمبلی از مقاومت و پیروزی. نخلهایی که ایستاده مُردند.
قصهی آنهایی که سرشان رفت امّا قولشان نه. آنهایی که برای آزادی وجب به وجب خاکشان به خاک و خون غلطیدند اما سر در برابر دشمن خم نکردند. آنان که درس گرفتهی مکتب عاشورایی بودند و به اطاعت از فرمان امامشان چون نخل ایستادند و ایستادگی کردند.
قصهی شهید همّتها، شهید خرّازیها، شهید جهانآراها ...
حکایت کسانی که آماده در رکاب امامشان بودند، نه حکایت آنهایی که به دنبال افزایش نرخ ارز و دُلارند! نه آنهایی که به دنبال احتکار اجناسند! نه آنهایی که حتی به هموطن خودشان هم رحم نمیکنند! و نه آنهایی که فرار را بر قرار ترجیح میدهند!
قصهی این ایستادگیها هنوز هم ادامه دارد. دفاع از حریم اسلام حدّ و مرز نمیشناسد. هر کجا بدخواهان و دشمنان اسلام به دنبال توطئهاند، مدافعان حریم اسلام و ولایت آمادهاند و مایهی مباهات.
«بیتفاوتها سقوط میکنند!!!»*
خواستم بیتفاوت از کنارش بگذرم، امّا ترس از سقوط به یکباره مرا هُل داد میان «اجتماع عظیم عاشوراییان» تا بدانم قصّه چیست؟ قصّه، قصّهای بود دیرینه و آشنا. عدّهای به دنبال برافراشته شدن پرچم سبزِ عدالت بودند، عدّهای به دنبال دِرهم و دینار و مُلک و پادشاهی، عدّهای هم بیتفاوت!
چرا بیتفاوتید؟! پهنای آسمانها و زمین پُر شده از ندای «هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرُنی»
ـ [آخر به من و شما چه دَخلی دارد؟ جنگیست میان دو حِزب، یک طرف حسینیان و یک طرف یزیدیان. یک طرف پیروزِ میدان و یک طرف... چه فرقی به حالِ من و شُما دارد؟]
لبیکگویان چه اندکند! اگر بیتفاوت نبودید، اگر به نِدای «هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرُنی» امام لبیک میگفتید، شاید تاریخ جور دیگری رقم میخورد.
امّا، قصّهی این بیتفاوتیها بر میگردد به خیلی پیشتر، به زیر سایبانِ سقیفه. «قُتِلَ الحُسَینُ یَومَ السَّقِیفَه».
اگر سقیفه نبود، اگر بیتفاوتی عدّهای نبود، اگر...
قیام امام حسینعلیهالسلام برایِ آن بود که نسبت به دینش، اعتقاداتش، امور مسلمین، ظلم و ستم... بیتفاوت نبود.
چرا بیتفاوت شُدید؟ چرا رنگ حسینی نگرفتید؟
امّا، بیتفاوتها سقوط کردند؛ پایانِ قصّه آنهایی ماندند که نسبت به امام حسین بیتفاوت نبودند، آن کاشیای بر رویِ دیوار ماند که نقش و طرح حسینی به خود گرفت...
قصّهی این بیتفاوتیها هنوز هم ادامه دارد، دُور و بَرِمان را که خوب نگاه کنیم این بیتفاوتیها را میبینیم! بیتفاوتی نسبت به مشکلات مردم، نسبت به مسائل روزِ جامعه... عدّهای تغییر مسیر دادهاند!
مراقب این بیتفاوتیها باشیم!
* شعار مجموعه فرهنگی عاشوراییان، ویژه برنامه سوگواری اباعبداللهالحسین (علیه السلام)، در « اجتماع عظیم عاشوراییان » از شب اول دهه محرم الحرام، اصفهان، خیابان سجاد روبروی گلستان شهدا
جوازِ ورودش از خود گذشتن بود، از دنیا گذشتن، از هوا و هوس گذشتن، خالی شدن از همهی تعلقات، که اگر چنین نبود، رفیق نیمه راه میشدند.
دانشگاهی در سالِ 61 هـ. ق به نام کربلا.
انسانیت، ایثار و شجاعت را باید در این دانشگاه آموخت. آنجا که باید در آتشِ عطش بسوزی تا حسینی شوی، تا به خدا برسی. آنجا که لحظهای درنگ، افسوسی میشود در نهانخانهی ذهن و قلبت که چرا از جاماندگان قافله کربلا بودم؟!
لحظهای درنگ جایز نیست! این فرصت طلایی را از دست ندهیم. حسینی شویم، کربلایی شویم ... پا در رکاب مولایمان باشیم ...
«لبیک یا حسین ... لبیک یا مهدی»
«دیگه چه خبر؟ یکی خوشحال و یکی ناراحت، یکی خندون و یکی گریون...»
عجب دنیاییست!
این طرف بار سفر را بستهاند به قصد دریای همدلی، دو کبوتر عاشق میروند برای ساختن لانهی عشقشان.
خبر آمد کمی آن طرفتر بار سفر را بست برای سفری ابدی ...
این طرف هیاهوی عروسی و جشن و شادی، آن طرف شیون و گریه و زاری.
این طرف آغاز و آن طرف پایان، امّا نه! هم پایان و هم آغاز.
عجب دنیاییست، تا بوده رسم روزگار این بوده!
ایکاش آخر همهی سفرها چیزی جز عاقبت به خیری نباشه.
سفرتان به خیر.
<< 1 ... 9 10 11 ...12 ...13 14 15 ...16 ...17 18 19 ... 21 >>