پخش زنده را باز می‌کنم. خودم را در میان سیل جمعیت و نزدیک پیکر شهدا می‌بینم. انگار نه انگار که از پشت شیشه‌ی بی‌روح موبایل به تماشا نشسته‌ام. صدای روضه‌خوان از بلندگوهای موبایل بیرون می‌زند، اما این روزها، روضه‌ها را نه مداحان که چشم‌های بی‌تاب ما می‌خوانند. هر کوچه و خیابان، منبری شده بی‌سقف برای مرثیه‌هایی که از سینه‌ها فوران می‌زنند. اشک‌ها بی‌اذن می‌آیند.

 

دست مردم روی تابوت شهدا کشیده می‌شود. ناخودآگاه دستم را روی صفحه دراز می‌کنم. به تابوت سه رنگ دخیل می‌بندم. با شهدا نجوا می‌کنم... پخش زنده قطع می‌شود؛ اما من هنوز آنجا ایستاده بودم. بینِ آن جمعیت، کنار تابوت‌ها، زیر همان آسمانی که برای امام حسین می‌گریست. برای زینبی که جز زیبایی ندید. برای دل رباب، رقیه و...

 

این روزها پیکر هر شهید گویی تکه‌‌ای از تاریخ است. هر شهید، آیینه‌ای‌ست که صحنه‌ای از عاشورا را در خود بازمی‌تاباند. پدرانی با در آغوش کشیدن پیکرهای سوخته و ارباً اربای پسرانشان گویا علی‌اکبر زمانه را در آغوش گرفته‌ و با نگاهشان فریاد می‌زنند: «یا لیتنا کنا معک!» مادران و همسران شهدا، زینبی دیگرند. اشک‌هایشان را در سینه حبس می‌کنند تا مبادا دشمن شادی کند. 

 

این روزها کربلایی دیگر است، زندگیمان شهدایی شده و دل‌هایمان منبری برای روضه‌هایی که تکرار می‌شوند.

 

   یکشنبه 8 تیر 1404نظر دهید »

 

هنوز کسی جرات نکرده است به چشم‌هایم نگاه کند و حقیقت را در گلویِ خیسِ اشکهایم بریزد. اما، قلبِِ یک مادر، زودتر همه چیز را می‌فهمد. همان شب، روی خاکِ خنکِ عرفات، وقتی که استجابت دعایش را خواستم، فهمیدم.

 

حالا اینجا زیر آسمانِ پُر ستاره‌ی مکه، دستانم را به سوی کعبه دراز می‌کنم. ستاره‌ای می‌درخشد و چشمانم می‌سوزد. کلمات در گلویم می‌شکنند. صدایم می‌لرزد. پشتِ پلکهایِ بسته، چمشانِ همیشه خندانِ پسرم را می‌بینم. همان نگاهِ پاکی که هر بار سر سجاده‌‌ام به من می‌نگریست و می‌گفت: «مامان، دعا کن شهید بشم...»

 

اشکهایم روی گونه‌هایم سُر می‌خورند. کسی نمی‌داند چرا این حاجیه خانم، اینقدر بی‌وقفه گریه می‌کند. شاید فکر می‌کنند از شوق زیارت است؛ اما من برای مادری می‌گریم که هنوز جرأت نکرده است از پسرش بپرسد. برای پسری که شاید دیگر نبینمش...

 

 صدای صوت قرآن بلند می‌شود. قاری قرآن آرام در گوشم زمزمه می‌کند: «أَلَا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ»

بلند می‌شوم. کنار مقام ابراهیم در میان دیگر زائران می‌ایستم. آهسته زمزمه می‌کنم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر...»

 

پ. ن: واگویه‌ای از زبان یکی از مادران شهدای حمله رژیم صهیونیستی

 

   جمعه 6 تیر 1404نظر دهید »

 

 

میون اونهمه شلوغی و همه‌همه‌ی روز اردو

یه آرامش عجیبی اینجا بود که دلت نمی‌خواست با هیچ چیزی عوضش کنی.

ممنونم که منو به حضور طلبیدی!

بماند به یادگار از اردوی باغ ابریشم ۱۴۰۲/۰۲/۱۸

   دوشنبه 18 اردیبهشت 1402نظر دهید »

یکی چون من، عمری در ظلمات حصارها و حجاب‌ها مانده است و در خانه‌ی عمل و زندگی، جز ورق و کتاب، منیّت نمی‌یابد و دیگری در اول شب یلدای زندگی سینه‌ی سیاه هوسها را دریده است و با سپیده‌ی سحر عشق، عقد وصال و شهادت بسته است.

 

   چهارشنبه 30 آذر 1401نظر دهید »

 

خواستم واژه‌ی مقاومت را معنا کنم، رسیدم به آنجا که نوشته بود مقاومت تنها در کنار ایمان معنا و ارزش پیدا می‌کند، چرا که کفّار هم بر باطل خود مقاومت دارند. کفاری که برای حفظ موقعیت خود به سلاح جنگ و ترور بسنده می‌کنند.

وقتی سخن از مقاومت باشد بی‌اختیار ذهنمان به سمت و سویِ قدس، فلسطین، غزه، لبنان و متجاوزانِ اشغالگر صهیونیستی می‌رود، که تابِ سخن حق را نداشتند و دست به اشغال و تجاوز زدند. در مقابلِ این تجاوزهای غیرانسانی بود که مقاومت معنا پیدا کرد. مقاومتی تا پایِ جان و به خاکِ سیاهِ مذلت نشاندنِ متجاوزان.

در جستجویِ واژگانِ بیشتری برایِ معنا کردن مقاومت بودم، رسیدم به آنجا که نوشته بود اسلام مرز نمی‌شناسد. آنجایی که مقاومت اسلامی تفکّری می‌شود فرا جغرافیایی و مرزها را درمی‌نوردد و شهیدی که می‌شود اولین شهید جبهه‌ی مقاومتِ اسلامیِ کشور، شهید «سید عبدالصمد امام‌پناه». 

او که عاشق امام، جبهه و شهادت بود. هر چند فرصتِ طلاییِ نبرد در جبهه‌های هشت سال دفاع مقدس و امکان شهادت را از دست داده بود اما همواره در پی راهی‌ بود برای رسیدن به آرزویش و نوشیدن از شربتِ نابِ شهادت.

عبدالصمد، برای رسیدن به هدفش قدم در جاده‌ی سبز طلبگی گذاشت و به جرگه‌ی سربازان امام‌ زمانعج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف پیوست. هنگامه‌ای که فریاد مظلومیت زنان و کودکان لبنانی بلند شد به دادخواهی از این مظلومیت‌ها برخاست. وی با تلاشهای فراوان و با در دست داشتن حکم جهاد مستقیم رهبری توانست قدم در جبهه‌‌ی مقاومت لبنان بگذارد و رشادت‌ها بیافریند. نه از دادن سر و دست اِبایی داشت و نه از دادن جان. عاقبت پس از هشت ماه نبرد، با تنی بی‌سر و دست و قلبی مالامال از نور ایمان به دیدار حضرت حق شتافت.

  

مسلمانان دو قبله دارند:

کعبه برای «عبادت»، قدس برای «شهادت».*

  

 

شهید «سید عبدالصمد امام‌پناه» ۱۵ آذر ۱۳۴۸ در تبریز دیده به جهان گشود و در تاریخ ۲۶ فروردین ۱۳۷۵ پس از هشت ماه نبرد در جبهه‌ی مقاومت لبنان در سن ۲۷ سالگی به درجه‌ی رفیع شهادت نائل شد.

روحش شاد، یادش گرامی.

 

* یکی از دست نوشت‌های شهید عبدالصمد امام‌پناه.

 

   سه شنبه 22 مرداد 139815 نظر »

1 2