امشب که مشغول بستن کولهی مراسم اعتکافم، حال و هوای زمانی را دارم که برای سفر اربعین آماده میشدم... چشمام بارونی شده و دلم هوایی... آقا جانم! تو این شب زیارتیت حال دلم را خریدار باش و خیلی زود، منِ روسیاه را بطلب.
در حالِ نصبِ تراکتِ اول بودم که یکی از دانشآموزان گفت: «خانم، چی شده؟! مدرسه قاطی کرده، دارید شعارِ زن زندگی میزنید؟! بالاخره شماها هم به هوش اومدید؟!»
گفتم: «بله دیگه! ما هم گفتیم شعار بنویسیم! این مذهبیها چی میگن برا خودشون! حرف فقط، حرفِ اونور آبیها!»
بلندبلند شروع کرد به خواندن متن یکی از تراکتها. یک دفعه تُنِ صدایش کم شد. گفتم: «چی شد آروم شدی؟!»
گفت: «هیچی خانم! با اجازهتون من برم، الان دبیرمون میاد...»
صدای همهمهشان میآمد. درِ کلاسشان را باز کردم. آه و نالهشان بلند شد. نگین گفت: «آخه اینا چیه ما میخونیم؟ به چه دردمون میخوره؟»
اسماء گفت: «اتفاقا بابام گفته تاریخ خیلی به دردتون میخوره.»
گفتم: بچهها بهجای این حرفها تا شروع امتحان، نکات مهم را مرور کنید.
نگین گفت: «خانم میشه از من بپرسید؟!» پشت بندش هم مهلا.
میان پرسش و پاسخمان، مهلا با اشاره به نقشهی ایران گفت: «خانم نگاه کنید تو دوران صفویه چه ایرانِ تُپلی داشتیم. حیف که بخاطر بیلیاقتی حکومتها، خیلی از شهرها از ایران جدا شد.
مهلا، کسی بود که پس از اغتشاشات دچار دوگانگی شده بود. گفتم: میدونستی عدهای با شعار زن زندگی آزادی، دنبال تجزیهی ایران بودند؛ اما به لطف وجود رهبری شایسته ما ایرانی مقتدریم.
یکی چون من، عمری در ظلمات حصارها و حجابها مانده است و در خانهی عمل و زندگی، جز ورق و کتاب، منیّت نمییابد و دیگری در اول شب یلدای زندگی سینهی سیاه هوسها را دریده است و با سپیدهی سحر عشق، عقد وصال و شهادت بسته است.
مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌ مَوْلاهُ، وَ هُوَ عَلِىُّ بْنُ أَبى طالِبٍ أَخى وَ وَصِیّى، وَ مُوالاتُهُ مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ أَنْزَلَها عَلَىَّ؛
هر آن که من سرپرست اویم، این على سرپرست اوست. و او علىبن ابیطالب است؛ برادر و وصى من که سرپرستى و ولایت او حکمى است از سوى خدا که بر من فرستاده شده است.
خطبه غدیر