ایستگاه اول که سوار شدم، گفتم: خودم را میسپارم دست روزگار، فارغ از اینکه کجا میرود و چگونه!
هر کجا که رفت من هم میروم،
تا ایستگاه آخر؛
مثل برگ در جریان آب.
برگهای شناورِ روی آب را دیدهای؟
برگ خودش را میسپارد به جریان آب.
بالا و پایین میرود.
خیال میکنی سبکبال و رهاست.
گاهی سنگها سدِ راهش میشوند. شاید جریان آب نجاتش دهد.
میرود، میرود اما بیهدف!
گاهی جریان آب کند میشود، گاهی تند میشود. گاهی پیچ در پیچ میشود ...
میرود، میرود اما بیهدف!
فاصلهای نیست تا پرتگاه، فاصلهای نیست تا آبشار! باید کاری کند! اما...
باید پیاده شوم،
قبل از رسیدن به ایستگاه آخر!
باید کاری کنم، قبل از رسیدن به پرتگاه!
پاییــز
انتظار
میرسد مرا بهار
و من منتظر شکفتنهای بعد از این بَرگریزانم!
خوش به حالِ آن دلی که مبتلایِ توست، یا حسیــــن
حسیــــن آرام جانم،
حسیـــن آرام جانم،
حسیـــن آرام جانم ...
آخرش رسیــ ـ ــدم به خودِ خــ ـ ــودت!
دلـ ـ ـم یکــ بغل آرامــ ـ ــش
میخـ ـ ــواد!
روی بیلبورد کنار جاده نوشته شده بود: « ثانیــههایی کــه مجازی از ما میدزدد »
+ مراقب این ثانیـــهها باشیــم، کــــه هرگـــز بر نمیگرددنــــد.