ایستگاه اول که سوار شدم، گفتم: خودم را می‌‌سپارم دست روزگار، فارغ از اینکه کجا می‌رود و چگونه!

هر کجا که رفت من هم می‌روم،

تا ایستگاه آخر؛

مثل برگ در جریان آب.

برگهای شناورِ روی آب را دیده‌ای؟

برگ خودش را می‌سپارد به جریان آب.

بالا و پایین می‌رود.

خیال می‌کنی سبکبال و رهاست.

گاهی سنگها سدِ راهش می‌شوند. شاید جریان آب نجاتش دهد. 

می‌رود، می‌رود اما بی‌هدف!

گاهی جریان آب کند می‌شود، گاهی تند می‌شود. گاهی پیچ در پیچ می‌شود ...

می‌رود، می‌رود اما بی‌هدف!

فاصله‌ای نیست تا پرتگاه، فاصله‌ای نیست تا آبشار! باید کاری کند! اما...

 

 

باید پیاده شوم،

قبل از رسیدن به ایستگاه آخر!

باید کاری کنم، قبل از رسیدن به پرتگاه! 

 

   شنبه 18 اسفند 139739 نظر »

 

پاییــز

انتظار

می‌رسد مرا بهار

 

پاییز برگ ریز

 

و من منتظر شکفتن‌های بعد از این بَرگریزانم!

 

 


موضوعات: کوتاه نوشت
   دوشنبه 9 مهر 13975 نظر »

 

خوش به حالِ آن دلی که مبتلایِ توست، یا حسیــــن

 

حسیــــن آرام جانم، 

حسیـــن آرام جانم، 

حسیـــن آرام جانم ...

 

   جمعه 23 شهریور 13978 نظر »

 

آخرش رسیــ ـ ــدم به خودِ خــ ـ ــودت!

دلـ ـ ـم یکــ بغل آرامــ ـ ــش

می‌خـ ـ ــواد!

 

کلیدواژه ها: خدایا آرامش
   دوشنبه 1 مرداد 13972 نظر »

 

روی بیلبورد کنار جاده نوشته شده بود: « ثانیــه‌هایی کــه مجازی از ما می‌دزدد »

 

زمان و دنیای مجازی

 

 

 + مراقب این ثانیـــه‌ها باشیــم، کــــه هرگـــز بر نمی‌گرددنــــد.

 


موضوعات: کوتاه نوشت
   چهارشنبه 6 تیر 13973 نظر »

1 2