امیرالمومنین علی علیه‌السلام در توصیف جزیرة‌العرب، پیش از بعثت و در عصر جاهلیت، می‌فرماید:

خداوند، پیامبر اسلام،

حضرت محمد _ صلوات الله علیه_

را هشدار دهنده‌ی جهانیان مبعوث فرمود،

تا امین و پاسدار وحی الهی باشد.

آنگاه که شما ملت عرب، بدترین دین را داشته، و در بدترین خانه زندگی می‌کردید؛

میان غارها، سنگهای خشن و مارهایِ سمّیِ خطرناک، فاقد شنوایی، بسر می‌بردید؛

آبهای آلوده می‌نوشیدید و غذاهای ناگوار می‌خوردید؛

خون یکدیگر را به ناحق می‌ریختید و پیوند خویشاوندی را می‌بریدید،

بتها میان شما پرستش می‌شد، و مفاسد و گناهان، شما را فرا گرفته بود.*

 

آری! جهانِ غرق در ظلمت و تاریکیِ جاهلیت در انتظار طلوعِ خورشیدِ هدایت، لحظه‌شماری می‌کرد، و «خداوند سبحان به لطف و کرمش بر بشریت، منت نهاد».**

اینک فصل ولادت و ظهور اسلام است. ظهور دینی جاودانه، ظهور دین خاتم، با آمدن خاتم الأنبیاء ختم کننده‌ی دفتر نبوت و با آمدن معجزه‌ای جاودان. اینک زمان عروج محمد تا سدرة‌المنتهی، تا وصال با معبود، تا پیوند با عالم لاهوت ازلی‌ست.

و محمد مبعوث شد، برای تجلی حق در برابر باطل، برای اثبات توحید ناب در برابر شرک و کفر ستیزی، برای چنگ زدن به عروة‌الوثقی و رهایی از چنگال طاغوت...

 

سلام بر محمد، سلام بر احمد،

سلام بر طه و یس، سلام بر بشیر و نذیر،

سلام بر نبی و رسول، سلام بر خاتم النبیین،

سلام بر پیامبر مهربانی‌ها،

سلام بر تو ای رحمة للعالمین...

 

 

ـــــ

* نهج‌البلاغه/ خطبه ۲۶ 

** «لَقَد مَنَّ اللَّهُ عَلَى المُؤمِنينَ إِذ بَعَثَ فيهِم رَسولًا مِن أَنفُسِهِم يَتلو عَلَيهِم آياتِهِ وَيُزَكّيهِم وَيُعَلِّمُهُمُ الكِتابَ وَالحِكمَةَ وَإِن كانوا مِن قَبلُ لَفي ضَلالٍ مُبينٍ»؛ آل‌عمران/ ۱۶۴

   چهارشنبه 20 اسفند 13993 نظر »

 

می‌گفت: ”اربعین به کربلا نروید؛ که اسیر می‌شوید در جاده‌ای که تمام هوش و حواستان و مهمتر از همه دلتان را جا می‌گذارید“.

حکایت، حکایتِ همین دل است؛ دل‌هایی که جاماند. دل‌هایی که امروز تنگ‌تر از همیشه شده است. سالِ گذشته که فارغ از هیاهوی این دنیایِ مادی در مسیر پیاده‌روی اربعین قدم می‌زدم و در رویاهایم با خودم می‌گفتم: ”سال دیگه با بچه‌ها میایم. سال دیگه از مسیر طریق‌العلماء می‌ریم. سال دیگه...“؛ هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم که امسال خبری از پیاده‌روی اربعین نباشد.

آری حکایت، حکایتِ همین دل است که اگر جا بماند، تنگ می‌شود و امروز تنگ‌تر از همیشه است. چطور می‌تواند این فاصله را تحمل کند؟ چه کنیم با این دلِ تنگ؟ چه کنیم با حسرت سردِ جاماندگی؟ چه کنیم با پایِ درمانده‌ای که به تمنّای مهری پدرانه راهی مسیر می‌شد؟ امسال غبار کدام جاده را از لباس و چادر مشکیمان بتکانیم؟ این دل بی‌تاب را چطور آرام کنیم؟

گویی که خبرها راست است و امسال نقلی از هیاهویِ هر ساله‌ی پیاده‌روی اربعین نیست! گویی امسال واقعا جامانده‌ایم! گویی که امسال دستمان از لمسِ ضریح آقایمان کوتاه است!

حال که اینگونه وامانده‌ایم بیایید قلم به دست بگیریم و از خاطرات شنیدنیِ اربعین بنویسیم، تا حال و هوا و آن حسِ نابِ پیاده‌روی اربعین را تداعی کنیم. شاید ذره‌ای این دلمان آرام بگیرد... خاطرات خود را با هشتگ #قدمهای_عاشقی در شبکه‌ی کوثرنت منتشر کنید. منتظر خاطرات شنیدنی شما هستیم.☺

پ.ن: به منظور تجمیع خاطراتِ زائرانِ اربعین، وبلاگی با عنوان «قدم‌های عاشقی» ایجاد کرده‌ایم و خاطرات شما را به اسم خودتان در این وبلاگ منتشر می‌کنیم.

? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ?

آدرس وبلاگ قدم‌های عاشقی: ??

https://ghadamhayeasheghi.kowsarblog.ir


موضوعات: قلم یار مهـدی
   پنجشنبه 27 شهریور 13999 نظر »

 

 

راستش را بخواهید امروز غبطه خوردم به حال هم‌جوارانتان. خدا می‌داند، چقدر دلم می‌خواست که من هم یکی از اقتداکنندگان به حضرت عشق باشم.

باز هم از پشت قاب جادویی تلویزیون نظاره‌‌گرتان بودم. گاهی خاطرات اولین دیدارِ با شما در ذهنم تداعی می‌شد و چشمانم بارانی. روزی که دلم نمی‌خواست هیچگاه تمام شود؛ اما به سرعت نور گذشت و من هنوز محو تماشایتان، محو کلمه‌به‌کلمه حرفهایتان، محو اقتدار و عظمتتان و محو نورانیتِ وجودتان بودم. 

امروز هم محو اقتدار و عظمتتان شدم و به خودم بالیدم که یک ایرانی‌ام و مقتدایی چون شما دارم. آن‌گاه که از حضرت موسی‌علیه‌السلام و رسالتش گفتید به وضوح دیدیم که چگونه موسی‌گونه به پا خواستید برای هدایت از "ظلمات إلی النور".

آن‌گاه که از "یوم‌الله" گفتید به وضوح دیدیم که امروز هم یوم‌اللهی دیگر بود که محبّانتان اینگونه به پا خواستند و برای بیعت و میثاقی دوباره به سوی شما شتافتند، تا بگویند: "ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند".

امروز نه تنها من، بلکه همه جهان، خیره شدند به صلابت و اقتدارتان که چگونه با "سلاح زبان"، دشمنان این مرز و بوم را در هم کوبیدید.

امروز به خودم بالیدم که رهبرم، مقتدایم سیدعلی‌ست.

 

   جمعه 27 دی 13984 نظر »

 

خانم صاحب‌خانه‌ی ما هم سن و سال مادرم است. گَهگُداری که می‌بینمش سر صحبت را باز می‌کند و از مستاجر قبلی می‌گوید، که چنین بودند و چنان. راستش با شنیدن حرفهایش دلم می‌لرزد و می‌گویم فردا هم پشتِ سرِ ما می‌گوید چنین بودند و چنان. 

همان اوایل ساکن شدنمان بود که گفت: «آرزو به دل ماندم یکبار بوی غذا از آشپزخانه‌ی مستاجر قبلی بلند شود. آماده‌خور بودند و فست‌فودی. صبح و ظهر و شب پیکِ موتوری برایشان غذا می‌آورد».

از آنروز هر بار که غذا درست می‌کردم مدام بو می‌کشیدم و به دنبالش خودم را تحسین می‌کردم که به‌به چه عطر و بویی! الان است که خانم صاحب‌خانه بگوید دست مریزاد به این کدبانو!

چند روزیست که دستم بندِ درست کردن رب است. دیروز دم‌دمایِ غروب بود که زیر دیگ را روشن کردم، به هوای اینکه تا آخر شب رب آماده می‌شود. اما مگر این رُب قصد پخته‌شدن داشت؛ تا خود صبح بیدار بودم و مراقب که مبادا رُبم بسوزد. 

نماز صبح را خواندم و کمی دراز کشیدم. همسرم هنگام عزیمت به محل کارش گفت: «خانم خوابت نبره؟» اطمینان دادم که بیدارم برو با خیالِ تخت. امان از شیطان! آنچنان خواب بر چشمانم مستولی شده بود‌ که نفهمیدم کِی و چطور خوابم برد. در عالم خواب خودم را دیدم که رُب می‌پختم. به صاحب‌خانه نشان می‌دادم و می‌گفتم: «ببینید چه ربی پختم». ناگاه حس کردم بوی سوختن می‌آید. از خواب پریدم. سراسیمه خودم را به دیگ رساندم و آتش زیرش را فروکش کردم.

نگاهی به پنجره‌ی خانه‌ی صاحب‌خانه انداختم و گفتم الان است که بگوید همان مستاجر قبلی بهتر بود، دست‌کم بویِ غذای سوخته‌اش خانه را پُر نمی‌کرد!

 

 

   چهارشنبه 23 مرداد 139830 نظر »

 

از آخرین باری که به گلستان شهدا رفته بودم چند ماهی می‌گذشت. دلم برای حال و هوایش پر می‌کشید. همین شد که تصمیم گرفتم عرفه را آنجا بگذرانم. با مادر و خواهرهایم برنامه‌ریزی کردیم تا عرفه آنجا باشیم، اما موعد مقرر پیش‌آمدی رخ داد و قرارمان به هم خورد. من ماندم تنها، بین دو راهی رفتن یا نرفتن؟ عاقبت؛ دلتنگی و آشفتگیِ چند وقته‌ام مرا راهی کرد.

درست مقابل ایستگاه شهید علیخانی دیدمش. مضطرب و پریشان به نظر می‌رسید. صدایم زد: «ببخشید خانم! می‌خوام برم گلستان اما بلد نیستم کجا سوار شم. تا حالا سوار مترو نشدم. گلستان هم نرفتم؛ نابلدم».

گفتم: «چقدر جالب! هم مسیریم».

چهره‌ی آشنایی داشت. داشتم فکر می‌کردم که چقدر آشناست؛ کجا دیدمش که گفت: «این چند روز که تلویزیون مراسم دعایِ عرفه‌ی گلستانو زیرنویس می‌کرد به دو تا دخترم گفتم منو ببرید گلستان دلم می‌خواد واسه یه بارم که شده برم گلستان اما گفتند خودت برو ما کار داریم. منم گفتم خودم پُرسون پُرسون می‌‌رم که خدا شما رو واسم رسوند. اگه مزاحمتون نیستم که منم با شما بیام».

یک دفعه ذهنم به سمت دوستم فرشته رفت: «چقدر شبیه فرشته و خواهرشِ! نکنه مامانشونِ؟!» حس کنجکاویم گُل کرده بود. گفتم: «شما به چشم من خیلی آشنایید؛ شبیه یکی از دوستانم هستید. اسم دختر شما فرشته‌ست؟» با شنیدن پاسخ منفی‌اش مطمئن شدم که این تنها یک شباهت است؛ اما کار خدا بود که می‌خواست تمام مدت دعای عرفه فرشته جلوی چشمان من باشد.

مسیرها به سمت گلستان مملو از جمعیت بود. وارد گلستان که شدیم حال عجیبی داشت. مثل کسی که اولین بار به زیارت مشهد یا کربلا می‌رود. ذکر لبانش صلوات بود و اشک مهمان چشمانش. وارد خیمه شدیم و گوشه‌ای نشستیم. از همراه شدن با او حس خوبی داشتم. باطنش پر از صفا بود و معرفت. قسمت بود که تنهایی من و او در عرفه با هم و در کنار هم پرُ شود.

دعا که تمام شد گفت: «دخترم سر قبر شهدا هم بریم تا فاتحه‌ای بفرستم». رفتیم به سمت مزار «شهید خرازی» و «شهید کاظمی». سنگ قبر را با گلاب شسته بودند. گوشه‌ی روسریش را روی قبر کشید. فاتحه‌ای خواند و بعد راهی خانه شدیم. تمامی مسیر خدا را شکر می‌کرد. لحظه‌ی خداحافظی دعایی کرد که چشمانم بی‌اختیار بارانی شد. «دخترم ان‌شاءالله سال دیگه عرفه کربلا ببینمت و بشی همسفرم».

 

+ به یاد همه‌ی دوستانم بودم.

 

   دوشنبه 21 مرداد 139818 نظر »

1 ... 4 5 6 ...7 ... 9 ...11 ...12 13 14 ... 21