« تو را عموعباس طلبیده! | غذای حضرتی » |
قهر نبودیم، اما کمی دلخور بودم. قبل از ظهر آمد و گفت: «پاشو با هم بریم خرید». یک، حال ندارم و خستهام تحویلش دادم، اما دست بردار نبود. چادرم را آورد و گفت: «پاشو دیگه! همینکه تو ماشین کنارم باشی، قوّت قلبی».
با اکراه آماده شدم. اولِ خیابان هدایت، پیرمردی عصا به دست، با اشاره به مستقیم، خواست تا سوارش کنیم. تا سوار شد، شروع کرد به دعای عاقبتبخیری برای ما و خدابیامرزی برای اموات. مسیرش، مسجدِ آخر خیابان بود. قبل از پیاده شدن با لهجهی غلیظ اصفهانیش گفت: «حَج آقا یه درخواست دارم و اونم اینِس که هر وقت وارِدی خونه میشی به حج خانم بوگو خسته نباشید. این یه جمله معجزه میکـ و ـنِدا. آ، حج خانمم تو جوابت بگه درمونده نباشی. روایتم داریما. حالا به حج خانم بوگو خسته نباشید. یه روز، مِثی من تنا میشی و حسرت این روزا را میخوری».
انگار یک فرشته که آمده بود به ما یادآوری کند این دنیا ارزشِ قهر و آشتیها و دلخوریها را ندارد. آقایمان آرام روی پایم زد و گفت: «حاج خانم خسته نباشی» و من هم دلخوریم را از دریچهی قلبم بیرون راندم و در جواب گفتم: «درمانده نباشی».
فرم در حال بارگذاری ...