« عشقی که حد و مرز ندارد | کربلا کربلا ما داریم میآییم » |
بچهها با بازی و بدو بدو کردن موکب را روی سرشان گذاشته بودند. هر از گاهی هم لابلایِ بازیگوشیِشان، دست و پایی را لِه میکردند. گرمای هوا و سر و صدای بچهها، زوّار در حال استراحت را کلافه کرده بود. از گرما خوابم نمیبرد. جعبههایِ خالیِ قرص و کپسولهایِ گوشهی موکب، چشمکزنان میگفتند: «خانم مربی امین! پاشو دست به کار شو! چرا نشستی!» بچهها را جمع کردم. یک مهدِ کودکِ اربعینی به راه انداختم. بروشورِ دستورالعملِ داروها، برای درست کردن کاردستی، اسباب دستم شدند. همگی با هم، اوریگامی پروانه درست کردیم. پروانههایی که حالا زائرِ اربعین شده بودند و همراه با بچهها، راهی مسیر عاشقی میشدند.
فرم در حال بارگذاری ...