چه کسی از راه رفتن در دلِ طبیعتِ زیبایِ بهاری بدش میآید؟! آنهم این روزها که همه جا دیدنیست. از آسمان آبی با خورشید فروزانش، اما گاه ابری و بارانی، از چشمه و رود، از بلبلان سرمست تا درختان و گلها و شکوفهها ... سادهتر بگویم، این روزها بوم نقاشی خداوند دیدنیست! و چه زیباست زمانی که خداوند این بوم نقاشی را با قدرتِ لایزالش، با رنگهای زیبای بهاری نقاشی میکند و اعجازی از عشق و زندگی میآفریند.
و بهار آمد. بهاری که منتظرش بودیم. بهار آمد و دیبای زیبایش را همه جا گسترانید. عِطر بهار، عِطر سوسن و سنبل، عِطر شببوها، عِطر میخک و رز، عِطر بهار نارنج، عِطر زندگی، عِطر تازگی ... همه جا پیچیده. بهار آمد و با گرمای وجودش، سردی و رخوت را از چهره طبیعت زدود و جانی دوبارهاش بخشید.
بله! این روزها دیدنیست! این روزها دلت میخواهد که پُر کنی ریههایت را از عِطر دلانگیزِ بهاری و نفس بکشی؛ نفس بکشی تا زنده شوی! مثل آسمان، مثل خورشید، مثل درختان، مثل شکوفهیِ دلربای بهاری که در دستانت بوی عشق میدهد، بوی زندگی میدهد!
نمیدانم چه سرّیست، هر زمان اسم امتحان میآید، آنهم منطق! حوصلهی وا کردن لایِ کتابم را ندارم! اصلاً حس درس خواندن ندارم! تمرکز که دیگر هیچ! هر چه میخواهم ذهنم را متمرکز کنم، نمیشود که نمیشود! ناخودآگاه این ذهنِ فرّار شروع به خیال پردازی میکند.
یکی از راهکارهایی که محققان برای افزایش تمرکز، حین درس خواندن، پیشنهاد کردهاند، این است که؛ بلند بلند درس بخوانیم. خُب محققان که بیجا نمیگویند، حتما تجربهی سالها تحقیق و تفحّصشان در این زمینه میباشد.
من هم به تبعیت از گفتهی محققان عزیز شروع کردم به بلند بلند درس خواندن ... «یا عدد زوج است یا عدد فرد». داشتم این قضیهی منطقی را تجزیه و تحلیل میکردم که ناگاه، پسرِ درسخوان و زرنگم گفت: «اِ، مامان شما هم اعداد زوج و فردید! ما هم امروز اعداد زوج و فردُ یاد گرفتیم، میخوای برات توضیح بدم».
علی ایها الحال، به جای حل کردن قضایای منطقی، نشستهام پای درس استاد تا اعداد زوج و فرد را یاد بگیرم!
ـ«مامان یه سوال سخت! اگه گفتی ”۶۰۸۷۶۲“ زوج یا فرد؟!»
یادتان میآید، قدیمترها یک موضوع انشای پرطرفدار داشتیم با این مضمون که: «علم بهتر است یا ثروت؟» عدهای علم را انتخاب میکردند، عدهای ثروت و عدهای هم، هر دو.
تازگیها، همزمان با کلاس منطقمان از آن سوی درب کلاس، صدای نوزادی که مادرش را در علم آموزی همراهی میکند، طنین انداز میشود. من که از شنیدن صدای نوزاد، دلم غش میرود! برای عدهای هم این صدا گوشخراش است و مخلِ حواسِ جمعِ منطقیشان!
یکی میگوید: «ای بابا ساکتش کنید!»
دیگری میگوید: «آخه شما را چه به درس خواندن! بروید و به بچهداری و خانهداریتان برسید! درس خواندن برای امثال من است که شوهر و بچه نداریم!»
استاد با لحنی حاکی از تعجب میگوید: «این هم نظریست!»
عدهای به فکر فرو میروند، آن هم از نوع منطقیش! شاید مجردهایِ کلاس، در این فکر بودند که؛ درس خواندن یا ازدواج یا بچهدار شدن؟! شاید آنهایی که قصد داشتند مادر بشوند، در این فکر بودند که؛ با بچهدار شدن باید قیدِ درس خواندن را بزنند؟! شاید مادرانِ علمآموزِ کلاسمان در این فکر بودند که؛ ما هم باید برویم به خانهداری و فرزندداریِمان برسیم؟!
امروز میتوان موضوع انشای قدیمیِمان را بسط داد به اینکه: «علم بهتر است یا ثروت یا ازدواج یا فرزندارشدن؟!» اما زندگی یک موضوع انشای ساده و قدیمی نیست که یکی را انتخاب کنیم یا همه را!
همهی ما ممکن است در طول مراحل مختلف زندگیمان بر سر چند راهیهایِ انتخاب قرار بگیریم، پس باید به گونهای اهداف خودمان را مشخص کنیم تا موجب پشیمانی و سر افکندگی ما در آینده نشود. هدف من از درس خواندن چیست؟ هدف من از ازدواج و فرزند دار شدن چیست؟
نه درس خواندن منافاتی با ازدواج و فرزندداری دارد و نه ازدواج و فرزندداری منافاتی با درس خواندن! نمیشود به کسی گفت: که دَرسَت را بخوان و بعد ازدواج کن. و نمیشود، گفت: که شما متأهلی! باید قید تحصیل و علم آموزی را بزنی! زیاد هستند بانوانِ متأهلی که در عرصههای مختلف علمی موفقند و توانمند!
به نظر شما کدام؟ تحصیل یا ازدواج یا فرزندداری؟!
ــــــــــــ
پی نوشت: مقام معظم رهبری در پاسخ به سوال عروس مدافع حرم که گفتند: وظیفهی من در قبال زندگیم چیست؟ دوست داشتم از خودتان بپرسم، واقعا وظیفهی خودم را نمیدانم. من در حال تحصیلم و هنوز بچه ندارم؛ فرمودند: «اول که بچهدار شوید، تاخیر در بچهدار شدن ناشکریست و عواقب بدی به همراه خواهد داشت. ثانیا تحصیل کنید و ثالثا زندگیتان را تا میتوانید، شیرین کنید. من کسی را سراغ دارم که با چهار بچه مقاطع بالای تحصیلی را پشت سر گذاشته و هیچ اشکالی ندارد».
خداوند بینهایت است و لا مکان و بیزمان،
اما بقدر فهم تو کوچک میشود،
و بقدر نیاز تو فرود میآید،
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود،
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود،
و به قدر نخِ پیر زنانِ دوزنده باریک میشود،
و به قدر دل امیدواران گرم میشود،
یتیمان را پدر میشود و مادر،
بیبرادران را برادر میشود،
بیهمسرماندگان را همسر میشود،
عقیمان را فرزند میشود،
ناامیدان را امید میشود،
گمگشتگان را راه میشود،
در تاریکی ماندگان را نور میشود،
رزمندگان را شمشیر میشود،
پیران را عصا میشود،
و محتاجان به عشق را عشق میشود،
خداوند همه چیز میشود همه کس را
به شرط اعتقاد!
به شرط پاکی دل!
به شرط طهارت روح!
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس!
بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا،
و مغزهایتان را از هر اندیشهی خلاف،
و زبانهایتان را از هر گفتارِ ناپاک،
و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار،
و بپرهیزید از ناجوانمردیهــا،
ناراستیها،
نامردمیها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سر سفرهی شما با کاسهای خوراک و تکهای نان مینشیند،
و بر بندِ تاب، با کودکانتان تاب میخورد،
و در دکان شما کفههای ترازویتان را میزان میکند،
و در کوچههای خلوت شب، با شما آواز میخواند.
مگر از زندگی چه میخواهید که در خداییِ خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود،
که به نفرت پناه میبرید؟
که در حقیقت یافت نمیشود،
که به دروغ پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود،
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد بردهاید که انسانیت را پاس نمیدارید؟!
خدا از نگاه ”ملاصدرا“
حکایت ما از آنجا شروع شد که امروز را به فردا سپردیم، سپردیم، سپردیم، تا روز قبل از امتحان. برایمان درس عبرت نمیشود که نمیشود!! آدمیزاد است و هزار و یک پیشامد!
به خیال اینکه یک جزوهی چهارده صفحهایست، قد و قامتی ندارد، شاخش را میشکنیم!
اما؛ وصف ما و این جزوهی به ظاهر کم حجم، شد مَثَل همان «فلفل نبین چه ریزه ...»!!!
خروسخوان شروع کردم به دست و پنجه نرم کردن با این جزوهی چهارده صفحهای. معده دردمان هم که مزید بر مشقت درس خواندن شده بود. نمیدانم از معده دردمان بود یا مغزمان یاری نمیداد یا اینکه کلماتش غامض و پیچیده بود!
مثلا؛ جزوهی «سادهنویسی و زیبا نویسی» بود! پرهیز از ابهام و پیچیدگی و سردرگمی ...!
گاه گاهی باید به فرهنگ لغت مراجعه میکردم، تا شاید از معنا و مفهوم برخی کلمات چیزی عایدم شود!
فیالحال من شدهام مغلوب این جزوهی کم حجم و پر محتوا! از کل این محتوا تنها یک بند طلایی، به خاطرمان مانده است که لازم دیدم شما را هم به فیض برسانم!
«نخستین و مهمترین شرط زیبا نویسی، رعایت روانی و سادگیست. سادگی در اینجا به معنای زلالیست. نوشته باید مثل آب سرچشمه زلال و روان باشد، بطوریکه بتوان ریگهای کف آن را هم دید. این زلالی به آب جلوه میدهد و آن را در چشم هر رهگذری زیبا میسازد. همین زیباییست که سبب میشود رهگذران کنار چشمه بنشینند و سپس دست در آن فرو برند و جرعهای بنوشند.»
من که نتوانستم از آب این سرچشمه بنوشم! خُب احسن این بود، که این شرط را در جزوهی مزبور نیز، رعایت میکردید. شاید هم؛ مشکل از گیرنده باشد، نه فرستنده!!!