استاد تسلیمی همیشه دست پر وارد کلاس میشود، با کتابهایی که خوانده و حالا پیشنهادِ خواندنِشان را به ما میدهد. وقتی استاد گفت: آن را بخوانید به دردتان میخورَد؛ تصمیم به خواندن دوبارهاش گرفتم، اما اینبار با دقتِ بیشتری. شاید شما خوانده باشید، شاید هم نه! قصههای "کفِ خیابون" * را میگویم؛ قصهای از فتنههای دشمن، قصهی آنهایی که خون دادند تا مقابل این فتنهها بایستند...
شروع به خواندن میکنم، ورق میزنم، گاهی تصور میکنم، خدایِ من! تصورش هم سخت است، چه برسد به درکش. اینهمه توطئه!
یک جا نوشته: " اگر دلش را ندارید از اینجا به بعد ماجرا را نخوانید ... " اما، من میگویم: اگر دلش را هم ندارید، باید بخوانید؛ بخوانید تا بدانید، تا آگاه شوید، تا بصیر شوید ...
میرسم به آنجا که میگوید: "مادر در زندگی هر کس، نماد پاکی و زلال بودن است، نماد نخ تسبیح است، اما مادرِ زندگی افشین از هم پاشیده ... ". چه تشبیه زیباییست از یک مادر. اگر نخ تسبیح پاره شود، دانهها پراکنده میشوند، هر کدام به سمتی. دیگر کنار هم نیستند ... اصلاً مادر قلب تپندهی هر خانه است، اگر روزی از تپش بیفتد! میدانید یعنی چه؟! یعنی نفوذ دشمن به قلب خانهها. خانهای که قلب تپنده نداشتـه باشد، از هم میپاشد. حال جامعهای که چنین خانوادههایی داشته باشد، چه به سرش میآید؟! دشمن عفت و حجاب را از مادر خانواده میگیرد، از دختر خانواده میگیرد و بعد ادامهی توطئه ...
میخوانم تا آنجا که نوشته:
"باید کاری کنید که از بالای منبرهای مساجد، صدا و سیما، آخوندا، حزب اللّهیها و ... فقط حرف از حجاب و مقابله با بیحجاب شنیده بشه! باید کاری کنید که مسئله حجاب و بیحجابی بشه تیتر همه منبرها و نماز جمعهها و ... حتی یکبار عفت میگفت: وقتی صدایِ داد و بیداد امام جمعهها را شنیدین که دارن فقط بخاطر حجاب داد و بیداد میکنن و حرف خاص دیگری نمیزنن، بدونین دارین موفق میشین! عجب! نقشه این است که کاری کنند که حتی موقع انتخابات و غیر انتخابات و ... فقط دغدغهمان، حجاب، ظاهر و سر و شکل مردم باشد! تا به چیزهای دیگر نپردازیم و فکر کنیم امالمصائب همه دردها در جامعه بیحجابیست! به این طرح میگویند: "مدیریت نامحسوس و مخملی مطالب تریبوندارها!" ... کاری میکنند که اگر از حجاب بگویی، میگویند چرا اینقدر میگویی؟! اگر هم نگویی، که بدتر میشود! اگر بگویی که میگویند مردم لجباز میشوند! اگر هم نگویی که میگویند مردم بیغیرت میشوند! طبق این طرح به صورت مخملی و غیر مستقیم، داشتند خوراک و مطلب برای اهل تریبون جور میکردند! اما غافل از اینکه نباید از دیگر مفاسد غافل شد!"
این همان توطئـهی اصلی دشمن است، برای پیشبرد اهداف و نقشههای شومَش. مشغول کردن اذهان عمومی به سمت مسائل و موضوعات حاشیهای و غافل شدن از پرداختن به موضوعات اصلی؛ "جنگ نرم دشمن". جنگ از پشت خاکریزها به قلب خانههایمان کشیده شده، جنگی بدون صدا، نرم و آهسته ... لازم است که این قصهها خوانده شود، تا بصیر شویم، آگاه شویم، همانگونه که رهبر عزیزمان فرمودند: "بیدار باشید، هوشیار باشید، در صحنه باشید، باید بصیرت را محور کار خود قرار دهید، مواظب باشید دچار بیبصیرتی نشوید ..."
هر چه بیشتر در عمق قصه فرو میروم، ذهنم آشفتهتر میشود، قلبم به درد میآید، آنجا که دشمن در بین نیروهای خودی رخنه کرد، آنجا که از خودی خوردیم ... آنجا که خونهایی به ناحق ریخته شد، خواهری که فدای برادرش شد، ۲۳۳، شهادت، گمنامی ...
این قصه تمام شد اما هنوز توطئهها ادامه دارد، هنوز هستند خودیهایی که در زمین دشمن بازی میکنند، هنوز هستند کسانیکه مردم را به حاشیه میبرند تا از اصل غافل شونـد، تا دشمن به هدف اصلیش برسد ... هدف دشمنِ ستیزهجو نابودی نظام جمهوری اسلامیست، اما به تعبیر زیبای رهبرمان "شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لُپ لُپ خورد گه دانه دانه".
* کتاب کف خیابون، محمدرضا حدادپور
پ. ن: این کتاب مربوط به حوادث فتنهی ۸۸ است با زبانی ساده و خودمانے.
من میگویم بازی با خاطرات...
میگویم فصل آرامش، میگویم راه رفتن روی برگهایِ خشکیده و رنگارنگ، شنیدن صدایِ خش خشِ خُرد شدنِ برگها رویِ زمین.
میگویم تماشایِ رقص برگها در آسمان، تماشای زیباییهایِ هزار رنگ...
میگویم خاطراتِ راه مدرسه و برگریزان، شوق راه رفتن روی برگهایِ خشکیده، برگهای زردِ یادگاریِ لایِ کتاب...
قدم میزنم، نگاه میکنم، از تماشایِ این همه رنگ به وَجد میآیم...
شاید این رنگها، مَثَلِ همان ”زردِ پُررنگیست که تماشاگه آن به سرور میآید.“*
روح من هم تازه میشود، شاد میشود.
میگردم، میگردم، میگردم... اصلاً خودش گفت که: ”بگردید و گشت و گذار کنید“.**
روی نیمکت چوبیِ پیادهرو مینشینم، نگاه میکنم، نگاه میکنم... شگفتا از این همه زیبایی!
ـــــــــــــ
* "صَفرآءُ فَاقِعٌ لَّونُها تَسُرُّ النَّظِرِین " (بقره/ آیه 69)
** " قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ " (عنکبوت/ آیه ۲۰)
پ. ن: تصویر مربوط به چهــارباغِ اصفهان
مخاطب مجازی من! حتما ضربالمثلِ «کوه به کوه نمیرسه، اما آدم به آدم میرسه» را شنیدهای! بله آدمها یک روز به هم میرسند، با همهی خوبیها و بدیهایی که در حقِّ هم کردهاند؛ هر جایِ دنیا که باشند. حتی من و تویِ مجازی هم یک روز به هم میرسیم. شاید در آیندهای خیلی دور و شاید هم خیلی نزدیک. این یک فرض محال نیست، میگویی نه؟! پس با من همراه شو تا برایت بگویم.
به قول «آقا جانم» دنیا با همهی بُزرگیَش، خیلی کوچک است، چه کسی فکرش را میکرد که من و دوست مجازیم امروز در یک مدرسه، یک کلاس، در کنار هم پایِ درس استاد بنشینیم؛ دوستی که قریبِ یکسال از نوشتههای مجازی شناختَمش، حسش کردم، در ذهن تجَسُمش کردم، با نوشتههایش، همراهِ با او شاد شدم، غمگین شدم و...
دوستِ مجازیِ من امروز شده حقیقی، حقیقیِ حقیقیِ حقیقی، خانمِ حقیقی.
از قضایِ روزگار هر دویِ ما مهمان یک مدرسه شدیم. اوایل فکر میکردم تنها یک تشابه اسمیست، تا اینکه یکی از پستهای دوستِ مجازیم منتخب شبکه شد؛ در نظرات ذیل پست نوشتم: «آیا شما همان خانمِ حقیقی که در مدرسهی ... کلاسِ ... درس میخواند، هستید؟!»
مدیر وبلاگ پاسخ داد: «بله، ایشان ...»
و من نوشتم: «سلام همکلاسی، فردا میبینمت.»
من و خانم حقیقی الآن در کنار هم درس میخوانیم، هم مباحثهای هستیم، درد و دل میکنیم، چای میخوریم ... ما شدیم دو تا دوستِ حقیقـی.
مخاطبِ مجازیِ من! شاید من و شما هم یک روز در دنیای حقیقی به هم برسیم ...
دوست مجازی و حقیقـــی من! کلیک کن
آمدند از پسِ فرسنگها فاصله، با پاهایی تاولزده و خسته، با دلی سوخته از داغِ مصیبتت، با چشمانی آبیاری شده از نمِ اشکِ عزایت، تا تو را بخوانند و به تو سلام دهند. امّا من...! آقا جان! من هم اینجا، از پسِ فرسنگها فاصله، دلِ داغدارم را به سوی تو روانه میکنم، به کنج حرمِ شش گوشهات، تا نام زیبایت را بخوانم. رو به قبله میایستم، چشمانم را میبندم، به رسم ادب، دستم را روی سینه میگذارم، تا تو را سلام دهم.
السَّلامُ عَلی ولِیِّ اللهِ وَ حَبیبِهِ
السَّلامُ عَلی خَلیلِ اللهِ وَ نَجیبِهِ
السَّلامُ عَلی صفِیِّ اللهِ وَ ابنَ صَفیِّهِ
السَّلامُ عَلَی الحُسَینِ المَظلُومِ الشَّهیدِ
السَّلامُ عَلی اَسیرِ الکُرُباتِ وَ قَتیلِ العَبَراتِ ...
آقا جان! به اندازهی همین یک سلام از راه دور پذیرایم باش.
گفت: «شنیده بودم جاذبهی عشق حسین، امّا دیدنِ این جاذبه که چطور میلیون ها نفر را از سراسر جهان به سوی خود کشانده است؛ حال و هوای عجیبی دارد. کاش تو هم همسفرمان بودی و میدیدی که چگونه همه در کنار هم، راهیِ راهی شدهاند که مقصدشان حسین است».
کاش بودم و میدیدم! کاش بودم و میدیدم که چطور قدم به قدم، موکب به موکب میروند تا زیرِ لوایِ حسین علیهالسلام، با ندای «لبیک یا حسین، لبیک یا مهدی» قیام حسینی را به ظهور مهدوی متصل کنند.
در میان سیل جمعیتی که روانه شدهاند به سوی حسین، زمزمهی ظهور شنیده میشود؛ راست میگفت: «اربعینی که مقصدش مهــدی است».
<< 1 ... 8 9 10 ...11 ...12 13 14 ...15 ...16 17 18 ... 21 >>