« سرای باقیدهه هشتادیا »

 

با همان ردِّ غمِ پُررنگِ چشم‌هایم گفتم: «خدا جونم! قربونت برم، من لایق دیدار با خانواده‌ی شهدا نبودم اما یه نگاهی به دلِ پاکِ این طفل معصوم‌ها مینداختی، ذوقشون کور شد. اینهمه شهید تو این شهر! نباید یکیشون برای دیدار جور می‌شد؟!»

چادرم را سر کردم. راهی مسجد شدم. آسمان هم، بغضِ گلو باز کرده بود. چترم را بستم تا شاید باران، غمِ سنگین روی دلم را بشوید... وارد مسجد شدم. راهروی ورودی مسجد، مزین به قاب عکس شهدای محله‌مان بود... چرا راه دور رفته بودم؟ یار در خانه و من گرد جهان می‌گشتم! سراغ خانم صادقی را گرفتم. ماجرا را برایش شرح دادم. برنامه‌ی دیدار با مادر شهید محمدرضا شجاعی، یکی از شهدای محله را برایمان هماهنگ کردند.

صبح روز چهارشنبه، زیر بارشِ رحمتِ الهی، چتر به دست، با پای پیاده راهی شدیم. مادر شهید، درب منزل منتظرمان ایستاده بود. اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. وارد خانه شدیم. قاب عکس نقاشی شده‌ی شهید کنار سالن پذیرایی دلربایی می‌کرد. مادر شهید، پیرزن خوش صحبتی بود. آرامش عجیبی در چهره‌اش دیده می‌شد. برایمان از تولد آقا محمدرضا تا درس خواندنش، نماز شب‌ها و ناله‌های شبانه‌اش، عشقش به خمینی و آرمان‌هایش و رفتن به جبهه و شهادتش گفت. با صبر و حوصله سوالات دخترها را پاسخ داد. وصیت‌نامه‌ی شهید خوانده شد...

سینی چای و شیرینی دور داده شد. حاج خانم شجاعی بفرمایی زد و گفت: «تعارف نکنید. شما دعوت شده‌ی خود آقا محمدرضایید! چند ماه پیش بود که بسیج برای برنامه‌ی شهیدِ آبرویِ محله، به منزل ما آمدند. به همین خاطر در ایام دهه‌ی فجر، منزل همه‌ی شهدای محله رفتند، جز خانه‌ی ما. غصه‌دار شدم. دلم می‌خواست باز هم برای دیدار به خانه‌ی ما می‌آمدند. خواب محمدرضا را دیدم. قند و چای پخش می‌کرد و می‌گفت: مامان مهمان داریم... فردایش شما زنگ زدید...». به وضوح «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» را حس کردم...

 

 

   چهارشنبه 26 بهمن 1401


فرم در حال بارگذاری ...